مدتیست که دلم به طور کامل هیچ چیز نمیخواهد. یعنی چیزی که از فکر به آن شاد شوم. مثلا بگویم ته دلم قنج رفت. یا حتی کمتر از آن، لبخندی به لبانم آورد.
اگر بگویند سرت را به بیابان بگذار، میگویم عیب است به روی چَشم!
برایم مهم نیست. میگویم هیچ چیز بدی اتفاق نمیافتد. یا شاید ته دلم این است که بدتر از اینهایش را هم دیدهام. مار گزیده را از ریسمان سیاه و سفید ترساندن چه حاصل؟
سرم را در چاه فرو میبرم اصلا. اینطور نفس کشیدن راحتتر است. با لبخند، گریه میکنم اصلا. اینطور خندیدن بهتر است.
دیوانه نیستم. دیوانگی را اما خیلی دوست دارم. نه دیوانههای خیابانی، نه. دیوانههایی که خود را به دیوانگی میزنند.
بارها نوشتهام: «یک روز شبیه به لالها با استفاده از کاغذ با مردم سخن میگویم.» بالاخره این کار را میکنم. حتی به صرافت افتادم که زبانشان را هم یاد بگیرم. آخر حرف زیادی برای گفتن ندارم. همه فکر میکنند من تمایلی به شنیدن ندارم، لابد برای همین است که سکوت کردهام. اما نه، بیشتر دوست دارم بشنوم. برای همین است که سکوت کردهام!
اکثرا دیگران خسته میشوند از صحبت کردن. انگار دارند با دیوار حرف میزنند. نهایتا یک سر تکان دادن به چه دردشان میخورد؟
مدتیست که دلم به طور کامل چیزی نمیخواهد. اما چرا. یک گوش کامل میخواهد که دهان نداشته باشد. فقط بشنود. قضاوت نکند. راهکار ندهد. اشکهایم را اگر دید چیزی نگوید. آری. دلم اینها را میخواهد. اما نه به طور کامل.