روزها میان و میرن؛ «آدم بزرگها» از خواب بیدار میشن، احتمالا صبحانه میخورند و برای رفتن به دانشگاه یا سر کار آماده میشن. بخش بزرگی از روز رو سر کار یا دانشگاه میگذرونند و عصر دیروقت دوباره به خونه برمیگردن و میخوابن تا صبح دوباره همین کار رو تکرار کنند. سالهای اولی که «آدم بزرگ» شدهاید، مشتاقانه منتظر آخر هفتهها هستید تا با دوستاتون خوش بگذرونید. اما به مرور زمان دیگه پیدا کردن وقت آزاد برای با دوستان بودن سخت میشه و آخر هفتهها رو ترجیح میدید استراحت کنید که خستگی فعالیتهای طول هفته رو در کنید.
پیشبینی زندگی خیلی از ما که در یک سیستم مریض نیمه سرمایهداری دچار سندرم «آدم بزرگ بودن» شدهایم خیلی سادهس. دیر یا زود اگر حواسمون به خودمون نباشه به روزمرگی میافتیم و وقتی به بازههای مختلف زمانی که پشت سر گذاشتیم نگاه میکنیم، هیچ کار هیجان انگیزی نکردهایم و حس میکنیم عمرمون رو هدر دادیم.
برای کسایی که اواسط دهه سوم زندگیشون رسیده و دیگه باید «آدم بزرگ» باشن، اولین چالش اینه که توی دانشگاه بمونن و تحصیلات عالیه رو ادامه بدن یا سر کار برن (در دنیای ایدهآل ما سربازی وجود نداره). هر دوی این انتخابها شروع یک مسیر ناشناخته در زندگیه. معمولا از اینجا به بعد دیگه اطرافیان نمیتونن برای ادامه مسیر بهشون راهنمایی بدن و «آدم بزرگ»های تازه وارد جامعه شده باید این مسیر ناشناخته رو با اعتماد به تصمیمهای خودشون طی کنن.
من اینقدر درگیر سبک سنگین کردن این تصمیمها شدم که یک روز به خودم اومدم و دیدم تبدیل به موجودی شدم که حالم ازش بهم میخوره. چنان زندگیم تکراری و تکبعدی شده بود که خودم باورم نمیشد. تنها بخش لذتبخش روزم شده بود قهوههایی که بعد از ناهار با دوستام توی شرکتی که تاسیس کرده بودم و همه زندگیم شده بود مینوشیدم. یه آدم تکراری مسخره شده بودم که سخت قابل تصور بود کسی از همصحبتی باهام لذت ببره چون هیچ حرفی به غیر موضوعات کاری برای گفتن نداشتم. آخرین تجربههای باحالم به چند سال قبل مربوط بود و شنیدنشون برای همه تکراری بود. آخرین کتابی که خونده بودم رو یادم نمیومد و آخرین فیلمی که دیده بودم سهگانه بتمن بود.
تسلیم این روزمرگی شدن کار آسونی بود. لازم نبود کاری کنم و کافی بود باهاش کنار بیام. برام دقیق روشن نیست اگر همه کارهایی که برای رهایی از این روزمرگی رو کردم رو نمیکردم الان زندگیم چطور بود ولی همین کافیه که میدونم الان خوشحالم.
چیزی که از همه بیشتر آزارم میداد دانشگاه بود. تحصیلات فوق لیسانسم رو که براش هیچ آیندهای نمیدیدم رو ول کردم. هیچ احتمالی نبود که من بخوام دکترا بخونم و توی دانشگاه بمونم؛ از طرفی هم پیشبینی نمیکردم که لازم باشه روزی به خاطر دریافت حقوق بیشتر مدرکم رو به رخ کسی بکشم.
چیز دیگهای که آزارم میداد سنگینی بار هدایت کردن شرکتی بود که برای اون هم هیچ آینده روشنی متصور نبودم. اول فکر کردم که کافیه وظایفم رو توی شرکت محدود کنم. ولی هزارتا مساله دیگه بود که حتی اگر من بهشون کاری نداشتم اونا به من کار داشتن. ول کردن شرکتی که خودم ساخته بودم و براش مدت طولانی زحمت کشیده بودم تصمیم خیلی سختی بود. دوستیهایی که به این شراکت گره خورده بود خواه ناخواه دچار بحران میشدن و تصور چنین تغییر رادیکالی بدجور منو میترسوند. ول کردن این یکی به آسونی انصراف دادن از دانشگاه نبود. ولی نتیجهش به همون خوبی بود.
پدیدههای دیگهای که قربانی روزمرگی من شده بودن، کتاب و فیلم و موزیک بود. فیلم و سریال بخش بزرگی از زندگی روزمره آدمها شدهن. اگر میخواستم مثل آدمی که از غار درومده به نظر نرسم باید دوباره فیلم نگاه میکردم و سریال میدیدم.
لذت دنبال کردن دنیای تخیلی هنرمندان مطرح دنیا و شنیدن روایات تاریخی با هیچ چیز قابل مقایسه نیست. اگر مثل من به روزمرگی افتادید، راحتترین راه برای برگردوندن کمی هیجان به زندگیتون پناه بردن به دنیای هالیووده. دیدن فیلمهای هیجانانگیز که مو به تنتون سیخ میکنه میتونه حال و هواتون رو بهتر کنه و باعث بشه با چیزهایی آشنا بشید که قبلا حتی ازشون نشنیده بودین. مثلا میدونستین هفتتا گناه غیر قابل بخشش داریم؟ یا میدونستین بیخوابی که از حد بگذره باعث توهم میشه؟!
از کتاب خیلی گفتن و شنیدین. آشتی من با مطالعه کردن با سهگانه «ارباب حلقهها» و قصه دوست داشتنی «هابیت» اتفاق افتاد.
موزیک برای من همیشه جنبه نوستالژیک داشت. برای اینکه از این جنبهش فرار کنم تا یکم روحیهم بهتر بشه سعی کردم از دنیای فنی و هنریش سر در بیارم. این دیدگاه هم باعث شده بود که دیگه از هر موزیکی خوشم نیاد. چیزی که تا چند وقت پیش امتحانش نکرده بودم، لذت گوش دادن به موزیک برای وقت گذروندن بود. آهنگهای رنگ و وارنگ Taylor Swift و Katty Perry و شهرام شبپره میتونن براتون معجزه کنن. باور کنید.
اما پادکست. من با منظم گوش دادن به پادکستهای مختلف، اتلاف وقت توی ترافیک تهران رو به صفر میرسونم. میدونستید بالاترین مجازات توی دانمارک ۴۰ سال زندانه؟
هیچکس نباید اینقدر بدشانس باشه که در یک مقطعی از زندگی(هرچند کوتاه) انجام دادن یک هنر رو تجربه نکنه. نویسندگی، نقاشی، طراحی، فیلمسازی، ساز زدن و عکاسی همه کارهایی هستن که شاید برای بعضیها شغل باشه ولی برای من و شما میتونه تفریحی باشه که چند ساعت در هفته باهاشون وقت بگذرونیم.
برای من ساز زدن و عکاسی همیشه لذتبخش بودن ولی وسواس «عالی بودنم در کاری که میکنم» باعث شده بود مدت طولانی هر دو کار رو کنار بذارم. ولی الان بلدم از هردوشون لذت ببرم. همیشه هم اینو بدونید، هرچقدر هم که توش بد باشید، در دنیا حداقل یک نفر هست که از هنرتون لذت ببره. درسته. خودتون.
شغل من طوریه که مدت طولانی از روز پشت میز میشینم. یکی از تصمیمهای خوبی که گرفتم از سر گرفتن ورزش بود. تنیس همیشه برای من درس زندگی بوده. به اضافه اینکه همیشه در طول بازی تنیس قدرت تفکر و تمرکز من به طرز عجیبی بالا میره. شنا هم تبدیل به بهترین تفریح هفتگی من شده. برای سلامت بیشتر جسمی هم دارم بدنسازی میکنم.
سلامت فکری و جسمی انسان با ورزش کردن بسیار بالا میره. اگر توی زندگیتون ورزش جایی نداره حتما بهش فکر کنید.
واقعا لازمه از مزایای سفر رفتن براتون بگم؟ D-:
تا وقتی خودتون خودتون رو دوست نداشته باشید پیدا کردن کسی که دوستتون داشته باشه کار مشکلیه. آدم تک بعدی همیشه به روزمرگی میافته. با این کارهای کوچیک و ساده میشه توی زندگی شادتر بود و بیشتر ازش لذت برد. درک کردن اینکه فقط یک بار زندگی میکنیم بهمون کمک میکنه مسایل مهم رو از مسایل غیر مهم جدا کنیم.
در آخر ازتون دعوت میکنم از سخنرانی قدیمی استیو جابز فقید در مراسم فارغالتحصیلی دانشجویان دانشگاه استنفورد لذت ببرید.