ویرگول
ورودثبت نام
نویسنده کوچک
نویسنده کوچک
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

آتش غروب

در باغ که ماندگار می‌شدیم، بعد از غروب آفتاب پدرم همیشه آتش روشن می‌کرد.

نمی‌دانم حکمت این کار چه بود؟

در عزای رفتن خورشید آتش روشن می‌کرد یا برای فرارسیدن تاریکی؟

همیشه پای آتش بساط چایی و میوه به راه می‌شد، مادرم شام را بر روی آتش طبخ می‌کرد.

مهمانی هم اگر می آمد، دورهم بودن پای آتش را بر گوشی ترجیح می‌داد، همیشه خنده و صحبت های پای آتش جذاب می‌شد.

هرکس پای آتش بود، غصه های رو روزش را بر سر چوب های بیچاره خالی می‌کرد و می سوزاند،

همانند وعده عصرگاهی بود، تا سنت به دو رقم نمی‌رسید،نمی‌توانستی به این وعده عصر گاهی برسی، لذت خاص خودش را داشت.

شاید چیزی که به یادگار بماند، همین سوختن چوب های عصر گاهی، سوزاندن غم‌های همان روز،دورهمی و خوردن یک لیوان چای آتشی.

آتشباغ
میلاد مکاری اصل
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید