ویرگول
ورودثبت نام
محبوبه عمیدی
محبوبه عمیدی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

مشتری ثابت ما

خودش است. خود خود خودش. همان دختر کم‌سن و سالی که دیروز بعدازظهر توی خلوتی داروخانه، چند نفری گذاشت‌مان سر کار و همه نوارهای قند شرکتی را که با کلی بحث و جدل خریده بودیم؛ انداخت توی کیف بزرگش. دزدیدن دوتا بسته نوار آکواچک قرمز یک‌طرف و بی‌اعتبار شدن همه‌مان پیش آقای گوهری که یک‌تنه کار ده‌تا مشتری پر‌وپا‌قرص را می‌کرد؛ یک‌طرف. البته شانس آوردیم. اگر نوار قندها صبح زود نرسیده بود و قول هر دوتا را به آقای گوهری نداده بودیم؛ اصلا چطور می‌فهمیدیم که همه را خانم بلند کرده و زده به چاک. تا همین چند هفته پیش تنها چیزی که توی این داروخانه بال درمی‌آورد؛ نوارهای بهداشتی بالدار بود که آنهم قیمتی نداشت.

حالا هم دم در، روبروی ردیف پستانک‌ها و شیشه‌ها ایستاده و دست بچه نق‌نقوی خواب‌آلودش را محکم گرفته. احتمالا می‌خواهد مثل دیروز دوباره آنقدر فشارش بدهد که بچه بزند زیر گریه و یلدا بیاید این طرف سراغ شکلات‌های اکالیپتوس که همیشه برای ساکت کردن بچه‌های گریان محل از آنها استفاده می‌کنیم. بعد هم دست ببرد توی قفسه و چندتایی پستانک و سرشیشه را برای بچه که وظیفه‌اش را انجام داده؛ هل بدهد توی دهان غول‌آسای کیفش.

اما امروز انگار خبری از گریه و زاری و ناله و نفرین نیست. آب هم برای بچه نمی‌خواهد؛ قیمت دو ورق این و سه ورق آن را هم نمی‌پرسد که دست آخر بگوید ای وای! کیف پولم جامانده خانه مادرشوهرم. مستقیم دارد می‌آید سمت من و یلدا که بهش براق شده‌ایم و امیدواریم آکواچک‌های عزیزمان را از کیفش بیاورد بیرون و بلافاصله مچش را بگیریم. اصلا برای همین امروز توی خلوتی ظهر گرم تابستان در را نبسته‌ایم و گشنه نشسته‌ایم به کمین.

در کیفش را که باز می‌کند و من‌من‌کنان می‌گوید که این نوار قندها را برای مادرشوهرش خریده و اشتباه شده و فلان؛ نفس راحتی می‌کشیم؛ اما نوارهای توی دستش سبز هستند. هر دوتایمان می‌دانیم که این نوارهای قند خون را توی هوا می‌زنند و کل تهران را که بگردی 10 تا هم دستت را نمی‌گیرد. ولی نمی‌شود رنگ‌شان کرد و برد برای آقای گوهری که تراول‌های نوی توی دستش را روی دخل سه شب پیش حساب کرده‌ایم.

نوارها را که با پوشک و شیرخشک و رژ لب طاق می‌زند؛ وحید از راه می‌رسد. دم در ایستاده و هی با چشم و ابرو به دختر اشاره می‌کند؛ انگار نه انگار که ما هم دیشب تا آخر وقت مانده‌ایم اینجا و فیلم نقش بازی کردنش را دیده‌ایم. تازه درست مثل دیروزش است؛ شلوار لی رنگ و رو رفته، مانتوی کوتاه مشکی، شال نارنجی و بزرگ‌ترین ساک بچه‌ جهان به دوش.

وحید هم دست از پا درازتر برگشته. فرستاده بودیمش همه داروخانه‌های اطراف را بگردد و هر جوری شده دوتا نوار قرمز جور کند. در را که روی دختر می‌بندد و کرکره‌ را می‌دهد پایین؛ می‌گوید: «همه‌شون گفتن فقط سبز داشتن که اونو هم یکی زده تو گوشش». نوارهای سبز را می‌گذارم روی میز و چشمک‌زنان می‌گویم: «یه زنگ بزن به بچه‌های اطراف که نوار قرمز رسید دست‌شون با همین سبزا طاق می‌زنیم». معامله خیلی خوبی می‌شود؛ مخصوصا برای مشتری ثابت داروخانه ما.



مکتب خونهمکتب‌خونهاحسان عبدی پور
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید