تعادل میان واقعیتهای بیزنس و ارزشهای طراحی

طی چند سال تجربه و همکاری با شرکتها و تیمهای مختلف، بارها دیدم اختلاف بین آموختههای آکادمیک و رفتارهای عملی در محیط کار، تبدیل به بحث بین افراد شده؛ فرسودگی ذهنی ایجاد کرده و انگیزهها رو هدف قرار داده! مطرح شدن این تفاوت اشتباه نیست؛ مسئله اونجاست که گاهی این موضوع بهانهای میشه برای کنار گذاشتن اصول و نادیده گرفتن استانداردهای حرفهای. سادهترش یعنی: دانش و تفکر آکادمیک رو غیرعملی میدونیم، فقط چون میخوایم غیر اصولی کار کنیم یا حتی چون اصول رو نمیدونیم!
اما سؤال مهم اینه که چطور میشه اصولی کار کرد وقتی سازمان، فرهنگ یا طرزفکر مدیران برای اصولی کار کردن آماده نیست؟
این نوشته تلاشیه برای پاسخ به همین سؤال؛ یه راهنمای کاربردی و نسبتا کوتاه برای اینکه توی دنیای واقعیِ کار، چطور میشه اصول رو حفظ کرد، بدون اینکه به پیشبرد اهداف سازمان لطمه بخوره.

این فاصله یکشبه به وجود نیومده. فشارهای واقعی کسبوکار مثل محدودیت زمان، بودجه، اهداف کوتاهمدت و مسیرهای تصمیمگیری پیچیده، فشار مدیران ارشد، نبود معیارهای ملموس برای سنجش تاثیر مثبت و منفی تصمیمات و اقدامات و… باعث شدن اصول طراحی کمکم به چشم «هزینهی اضافی» دیده بشن. یعنی بهجای اینکه اصول رو سرمایهای برای رشد بدونیم، بهعنوان آموزههای “غیرعملی” کنار گذاشتیم. انگار دو دنیای جدا از هم هستن، کار کردن طبق اصول و کار کردن در محیط کار واقعی. در نهایت هم طراح باید خودش رو با الگویی که ذینفعان کسبوکار مشق میکنن هماهنگ کنه، حتی اگه بدونه اون الگو به جهات مختلف طبق اصول طراحی نیست.
اما همهی تقصیر گردن ذینفعان نیست. ما طراحها هم گاهی سهم خودمون رو داریم. بعضی وقتها اونقدر به ابزارها، فریمورکها و ترندها متمرکز هستیم که اصل وظیفهمون یعنی «حل مسئله به روش نوآورانه برای انسانها» رو فراموش کردیم؛ چه انسانها به عنوان ذینفعان تجاری و چه انسانها بهعنوان کاربر؛ و این جزو وظایف ما محسوب میشه که چرخهی ارزش بین کاربر و کسبوکار رو طراحی کنیم.
تیم براون در کتاب Change by Design دقیقاً به همین اشاره میکنه:
Organizations don’t fail because they ignore design; they fail because they misunderstand it.
سازمانها نه به خاطر نادیده گرفتن طراحی، بلکه به خاطر بدفهمیدنش شکست میخورن.
در واقع، موضوع این مقاله هم برای من یه تمرین حل مسئله است؛ تلاشی برای اینکه مسئله رو دقیقتر ببینم، ریشهش رو بفهمم و براش راهحل پیدا کنم. وقتی این فاصله عمیق میشه، هر طرف برداشت خودش رو داره: مدیر فکر میکنه «طراحها اهل عمل نیستن» و طراح فکر میکنه «کسبوکار بیسواد و غیرحرفهایه». اما ریشهی این شکاف، معمولا کمبود درک مشترکه!
اینجاست که بلوغ یک طراح معنا پیدا میکنه. یعنی بدونی کی باید بجنگی، کی سازش کنی و کی آموزش بدی. طراح فقط مدافع اصول نیست؛ تسهیلگر رشد تیمه و پلی بین طراحی و بیزنس.

اگه یادمون باشه طراحی یعنی «حل مسئله به روش نوآورانه»، اونوقت دفاع از اصول، دفاع از معناست، نه فقط از متد. ما بهعنوان طراح محصول، در سه لایه مسئولیم و این سه لایه یادمون میندازن که چرا باید دغدغهمند بمونیم؛ دغدغهمند رعایت اصول، فرهنگسازی و اخلاق در کاری که مستقیماً وارد زندگی انسانها میشه. یادمون باشه همونطور که یک میوهفروش، پزشک، پیک موتوری و مهندس عمران میتونه غیراخلاقی عمل کنه، ما هم میتونیم! چون طراحی فقط دربارهی محصول نیست، دربارهی اثرگذاری روی زندگی انسانها است، انسانهای در نقشهای مختلف:
۱. بهعنوان کارمند
ما بهعنوان عضوی از یک سازمان، فقط در برابر کیفیت طراحی مسئول نیستیم؛ در برابر سود و پایداری بیزنس هم مسئولیم. اصولی کار کردن به معنی نادیده گرفتن منافع کسبوکار نیست اتفاقاً یعنی کمک به رشد پایدار اون کسب و کار. وقتی اصول رعایت میشن، تصمیمها شفافتر میشن، تجربهی کاربر بهتر میشه و هزینههای پنهان مثل دوبارهکاری، نارضایتی یا کاهش اعتماد کمتر میشن. وظیفهی ما اینه که این ارتباط رو نشون بدیم؛ باید زبان سازمان رو یاد بگیریم (نه اینکه تسلیمش بشیم) و از اون استفاده کنیم تا بتونیم ارزش طراحی اصولی رو با زبان بیزنس و با داده توضیح بدیم. چون وقتی دفاع از اصول با منطق اقتصادی همراه بشه، نهتنها شنیده میشی، بلکه اثرگذار هم شناخته میشی.
۲. بهعنوان عضو کامیونیتی طراحی
اینجا مسئولیت ما جمعیه. ما باید دربارهی این «ادبیات توجیهی» حرف بزنیم و آگاهی بسازیم؛ چون سکوت در برابرش یعنی تأییدش. باید تجربههای شکست و موفقیتمون رو به اشتراک بذاریم تا بقیه هم بدونن چطور میشه اصولی کار کرد وسط واقعیت سخت کار. کامیونیتی جاییه که میتونیم تفاوت بین «تئوری عملی» و «تئوری غیرعملی» رو روشن کنیم؛ چون گفتوگو و یادگیری جمعی روی رشد حرفهای بسیار موثره.
۳. بهعنوان انسان
اینجا دیگه بحث شغل نیست، بحث وجدان حرفهایه! کار اصولی فقط برای خروجی نیست. وقتی درست کار میکنی، فقط به محصول خدمت نکردی، به خودت و بقیه هم احترام گذاشتی. باید یاد بگیریم چطور حتی در محیطهای ناقص، به اندازهی خودمون اثرگذار باشیم و این اثرگذاری رو آگاهانه بسازیم. چون طراحی در نهایت یعنی تأثیر گذاشتن بر تجربهی انسانها و این مسئولیت کوچیکی نیست. وقتی این لایههای مسئولیت رو درک کنیم، تازه میفهمیم «اصولی کار کردن» فقط پیروی از فریمورکها نیست؛ یه طرز فکره.
از اینجا به بعد، مسئله اینه که چطور میتونیم بین پایداری در ارزشها و انعطاف در مسیر تعادل برقرار کنیم — یعنی هم اصولمند بمونیم، هم با واقعیت کار سازگار و این دقیقاً همون چیزیه که در بخش بعد دربارهش حرف میزنم: درک بالغ از اصول.

گاهی ریشهی بیاصولی در ناآگاهی نیست، در مقاومت یا ترس از تغییره و اینجاست که نقش طراح پررنگتر میشه، طراح باید بین «دانستن اصول» و «جاری کردن اصول» پل بزنه یعنی اون چیزهایی که میدونه رو در رفتار و تصمیمهاش زنده کنه. اصولی کار کردن یعنی پافشاری روی ارزشها، نه تبدیل هر پروژه به پایاننامه! اصل، اون چیزیه که ازش کوتاه نمیای؛ فرآیند فقط مسیری برای رسیدن به اون ارزشه. اصول طراحی باید پایدار بمونن، اما فرآیند میتونه با شرایط، تیم یا نوع کسب و کار تطبیق پیدا کنه. یکی از مهارتهای مهم توی این مسیر، توانایی تشخیص بین «غیرقابل مذاکرهها» و «قابلتطبیقها»ست. یعنی بدونی کدوم اصول همیشه باید رعایت بشن، و کدوم رو میتونی بر اساس شرایط، محدودیت یا نیاز پروژه تغییر بدی. بهعنوان مثال، فرض کن در حال طراحی یه اپلیکیشن هستی:
غیرقابل مذاکرهها (Non-negotiables)
دسترسیپذیری برای افراد کمتوان:
طراحی باید برای همه قابل استفاده باشه — از جمله افراد دارای محدودیتهای جسمی، حسی یا شناختی.
اخلاق در طراحی:
هیچ تصمیمی نباید آگاهانه باعث فریب، وابستگی ناسالم یا آسیب روانی به کاربر بشه Dark Patterns ممنوع!
تمرکز بر نیاز واقعی کاربر:
تصمیمها باید بر اساس شواهد و درک رفتار واقعی کاربران گرفته بشن، نه صرفاً بر اساس حدس یا سلیقهی ذینفعان.
اینها اصولی هستن که نباید قربانی خلاقیت یا سلیقه بشن.
خوندن نوشته «اخلاق در طراحی» خالی از لطف نیست.
قابل تطبیقها (Adaptables)
ابزارها و فریمورکها
فرآیند تحقیق و جمعآوری اطلاعات
اولویتبندی فیچرها
و …
اینا چیزهایین که میتونن بسته به کسب و کار، پرسونا یا پلتفرم تغییر کنن.
نوشته «تحقیق در طراحی محصول دیجیتال» چارچوب خوبی به ذهنمون میده.
در کتاب “The Design of Everyday Things” دان نورمن میگه:
Design is not just about making things look nice, it’s about making them work right — and that requires understanding, not shortcuts.
طراحی فقط دربارهی زیبا کردن نیست، دربارهی درست کار کردن چیزهاست — و این نیاز به فهم دارد، نه میانبُر.
چون یه طراح حرفهای باید بدونه کجا باید برای حفظ کیفیت، تجربهی کاربر یا اخلاق، پافشاری کنه و کجا میتونه برای سازگاری با نیاز بیزنس یا شرایط پروژه انعطافپذیر باشه. بعضا از طراحها فکر میکنیم «کار اصولی» یعنی اجرای موبهموی فریمورکها و ابزارهایی که تو دورهها یاد گرفتیم؛ اما در واقع، اصول طراحی قراره چراغ راه باشن؛ یکی از مدلهای مفهومی جالبی که این موضوع رو خوب توضیح میده، مدل یادگیری سهلایه (Triple Loop Learning) از کریس آرگریس، استاد دانشگاه هاروارد و بنیانگذار نظریهی یادگیری سازمانی. ایدهی آرگریس اینه که یادگیری فقط به معنی “اشتباه نکردن” نیست؛ یادگیری یعنی عمیقتر فکر کنیم دربارهی اینکه چرا و چطور تصمیم میگیریم. در این مدل سه سطح یادگیری تعریف میشه:
۱. Single Loop — اصلاح نتیجه
اینجا فقط روی خروجی تمرکز میکنی. وقتی نتیجه خوب نیست، همون کار رو کمی بهتر انجام میدی.
مثلاً: کاربر دکمهی «ثبت سفارش» رو پیدا نکرده، پس رنگش رو عوض میکنی یا متنش رو واضحتر مینویسی.
۲. Double Loop — بازنگری در فرضیات
در این سطح یه قدم عقبتر میری و از خودت میپرسی «اصلاً چرا این تصمیم رو گرفتم؟ فرضم چی بوده؟»
مثلاً: شاید اصلاً مسیر ثبت سفارش اشتباه طراحی شده، یا فرض ما دربارهی رفتار کاربر درست نبوده.
۳. Triple Loop — بازتعریف اصول و ارزشها
اینجا دیگه به خودِ اصول تصمیمگیری نگاه میکنی. از خودت میپرسی «آیا اصولی که طبقش تصمیم میگیرم، هنوز درسته و به درد این فضا میخوره؟»
مثلاً: ممکنه بفهمی اصول فعلیت بیش از حد روی سرعت خروجی تمرکز داره و به کیفیت تجربهی کاربر کمتوجهه، پس تصمیم میگیری اون اصل رو بازنویسی کنی و بین سرعت و کیفیت تعادل ایجاد کنی. این یعنی درک بالغ از اصول.
بلوغ یعنی بدونی فقط اشتباهاتت رو اصلاح نکنی، بلکه مدل ذهنی و ارزشهای پشت تصمیمهات رو هم گاهی زیر سؤال ببری. گاهی لازمه اصول رو بومیسازی کنیم یعنی نسخهی خاص خودمون رو بسازیم بر اساس تجربه، نه تقلید. اگه این بازتعریف آگاهانه و با درک عمیق از زمینه انجام بشه، دیگه اسمش بیاصولی نیست؛ اسمش تکامل اصوله.
کریس آرگریس میگه:
Learning is not about following the rules better — it’s about knowing when to rewrite them.
یادگیری به معنی پیروی بهتر از قوانین نیست؛ به معنی دانستن زمانِ بازنویسی آنهاست.

اگه میخوای اصول طراحی حفظ بشن، باید بتونی ارزششون رو به زبان بیزینس ترجمه کنی. یعنی بدونی چطور «نقطهدرد طراحی» رو به «نقطهدرد کسبوکار» مپ کنی. واقعیت تلخ اینه که عموما کسب و کارها با جملههایی مثل «تجربهی کاربری بهتر» یا «رابط کاربری تمیزتر» قانع نمیشن. در بیشتر مواقع، حتی با وجود شعارهایی مثل «کاربر برای ما مهمه»، کسی واقعاً تجربه و زندگی کاربر رو نمیبینه مگر وقتی که اون تجربه روی سود و هزینهی سازمان تأثیر مستقیم بذاره.
مثلاً اگه بگی «این یوزرفلو باعث سردرگمی کاربرها و افزایش بار شناختی میشه و یادآورپذیری پایینی داره»، ممکنه نادیده گرفته بشه. اما اگه بگی «این یوزرفلو به این دلایل باعث افزایش تماسهای ورودی مرکز تماس میشه و از طرفی روی CR تاثیر منفی میذاره»، گوشها تیز میشن :)
یه مثال ساده
فرض کن قراره صفحهی پرداخت یه سرویس بازطراحی بشه؛ میتونی بگی: «اگر این تغییر فقط ۲٪ نرخ تکمیل خرید رو بالا ببره، یعنی ماهی حدود ۳۰۰۰ تراکنش بیشتر و با سادهتر شدن فرآیند پرداخت، تماسهای پشتیبانی هم بین ۵ تا ۱۰ درصد کاهش پیدا میکنه.»
اینجا تو داری همون اصل طراحی رو با زبان عدد و منطق بیزنس بیان میکنی. رعایت اصول رو باید به دستاوردهای قابلسنجش وصل کرد. از متریکها حرف بزن؛ از ROI، از Cost of Delay، از Time on Task و تأثیرش روی Churn Rate پلتفرم و… برای شکلگیری ذهنیت استفاده از داده در طراحی، نوشته «طراحی مبتنی بر داده» رو پیشنهاد میکنم.
با نگاه کلنگر و تمرین تفکر نقادانه به مدیر نشون بده رعایت اصول فقط یه کار زیباییشناسانه نیست،
بلکه تصمیمیه که در بلندمدت جلوی هزینههای پنهان، بدهی طراحی و افت کیفیت رو میگیره. در نهایت، بدون که هدف از «به زبان بیزنس حرف زدن»، دفاع از طراحی نیست، ساختن درکه.
تام گریور در کتاب Articulating Design Decisions میگه:
Good designers don’t win arguments — they build understanding.
طراحان خوب بحث رو نمیبرن؛ درک میسازن.
این همون نقطهایه که گفتوگوها معنی پیدا میکنن. وقتی طراح به زبان بیزنس صحبت میکنه، تازه زمین مشترک برای همکاری شکل میگیره.

از اینجا به بعد، موضوع فقط مفاهیم نیست، «تعامل مؤثر با تصمیمگیرندهها»ست؛ خیلی وقتها مقاومت در برابر اصول از ناآگاهی نمیاد؛ از تفاوت زبان و دغدغهها میاد. همونجا که طراح دربارهی «کیفیت تجربه» حرف میزنه، مدیر دربارهی «زمان و سود» فکر میکنه. اینجاست که مهارتهای بینفردی (Interpersonal Skills) و توانایی مدیریت ذینفعان (Stakeholder Management) اهمیت پیدا میکنه. چون یه طراح فقط با طراحی محصول تأثیر نمیذاره؛ با طرز گفتوگو، گوش دادن و ارتباط انسانیش هم فرهنگ همکاری رو میسازه در واقع به نگاه طراحی، مسائل مربوط به تعاملاتش رو هم حب میکنه.
سه مهارت کلیدی برای تعامل مؤثر و یادگیری تیمی:
۱. گوش دادن فعال (Active Listening)
قبل از اینکه از طرحت دفاع کنی، گوش بده! قبل از اینکه مدیر و همکارت رو بدون دانش فرض کنی، گوش بده! وقتی بفهمیم چرا طرف مقابل نگران یا مخالفه، اون موقع میتونیم بهتر تعامل کنیم. شاید دغدغهاش زمان باشه، شاید KPI، شاید ریسکهای دیگهای که ممکنه به کسب و کار زیان قابل توجهی برسونه. وقتی فرصت شنیدهشدن رو به بقیه میدی، زمینهی درک متقابل رو فراهم میکنی. خیلی وقتها فقط همین گوش دادن، زمینه درک متقابل رو فراهم، تنشها رو کم و گفتوگو رو سازندهتر میکنه.
۲. ارتباط استراتژیک (Strategic Communication)
مسئله فقط این نیست که «چی» میگی؛ مهمتر از اون، اینه که «چطور» و «کی» میگی! یه طراح بالغ میدونه هر پیامی رو باید با زبان، زمان و لحن مناسب منتقل کنه. مثلاً توضیح ارزش طراحی در جلسهای که مدیر درگیر بحران فروشه، نتیجهی معکوس میده. هوش هیجانی، هوش کلامی و درک موقعیت، بخشهای جدانشدنی ارتباط استراتژیک هستن. این مهارت باعث میشه پیام تو شنیده بشه، نه فقط گفته بشه.
۳. تعریف مشترک مسئله (Collaborative Framing)
یکی از مؤثرترین کارهایی که میتونیم بکنیم اینه که ذینفع رو از “ناظر تصمیم” به “شریک تصمیم” تبدیل کنیم. بهجای اینکه با طرح نهایی سراغش بری، از همون اول در شکل دادن مسئله درگیرش کن. وقتی افراد در تعریف مسئله مشارکت میکنن، حس مالکیت پیدا میکنن و دفاع از اصول تبدیل میشه به همکاری برای هدف مشترک. اینجا طراح فقط طراح نیست؛ تسهیلگر گفتوگو و یادگیری جمعیه.
تام گریور در کتاب Articulating Design Decisions میگه:
“Good designers don’t win arguments — they build understanding.”
طراحهای خوب بحث رو نمیبرن؛ درک میسازن.
مدیریت ذینفع فقط دربارهی هماهنگی نیست؛ دربارهی یادگیریه. هر گفتوگوی سازنده، فرصتیه برای نزدیکتر شدن زبان طراحی و زبان بیزینس. وقتی طراح بتونه این پل رو بسازه، تیم نهتنها تصمیمهای بهتری میگیره، بلکه یاد میگیره چطور فکر کنه، نه فقط چی تصمیم بگیره و این دقیقاً نقطهی اتصال به فرهنگ یادگیری و بهبود تدریجیه.

خیلی وقتها خود ما طراحها هم دچار افراط و تفریط میشیم؛ یا کاملاً اصولی عمل میکنیم و از انعطاف میترسیم، یا کاملاً تسلیم شرایط میشیم و اصول رو کنار میذاریم. اما رشد واقعی در «بهبود تدریجی» اتفاق میافته، نه در انقلاب. تغییرهای بزرگ معمولاً از مجموعهای از تصمیمهای کوچک و پیوسته ساخته میشن. به عنوان طراح، خوبه نگاهمون فقط به محصول یا تجربهی کاربر محدود نباشه؛ ما میتونیم با همون رویکرد طراحی، به تعاملات روزمره، تصمیمگیریها، فرآیندها و حتی فرهنگ کاری هم نگاه کنیم. هر رفتار، هر گفتوگو و هر تصمیم کوچیک، یه نقطهی طراحیه، فرصتی برای اصلاح یا بهبود. یکی از چیزهایی که طرز فکر یه طراح بالغ رو میسازه، نگاه کیفی به بهبوده! یعنی صفر و یکی فکر نمیکنه؛ دنبال تغییر کامل نیست، دنبال بهبود تدریجیه؛ برای همین هم سعی میکنه هر بار فقط کمی بهتر بشه. چیزی شبیه فلسفهی Kaizen؛ یعنی بهجای اینکه بخوای همهچیز رو از پایه عوض کنی، در هر چرخهی طراحی، در هر تصمیم، در هر تعامل، فقط یک قدم بهتر شو. در طول زمان همین ۱٪ها، تفاوتهای بزرگی میسازن.
📚 جولی ژو در کتاب The Making of a Manager مینویسه:
Progress is rarely about perfection — it’s about consistent improvement.
پیشرفت معمولاً دربارهی کامل بودن نیست؛ دربارهی بهتر شدنِ مداومه.
و البته، این رشد تدریجی در هر محیط کاری شکل و معنای خاص خودش رو پیدا میکنه که تو بخش بعدی راجع بهش صحبت میکنم.

رشد تدریجی فقط یه مفهوم شخصی نیست؛ توی بسترهای کاری مختلف هم معنا پیدا میکنه. طراحها در محیطهایی با سطحهای متفاوتی از بلوغ سازمانی کار میکنن، از استارتاپهای پرسرعت تا سازمانهای بزرگ و باثبات. هر فضا قوانین، محدودیتها و فرهنگ خاص خودش رو داره. برای همین، «اصولی کار کردن» همیشه یه شکل نداره؛ بلکه یعنی تطبیق آگاهانهی اصول با واقعیت هر محیط. بلوغ سازمان روی همهچیز اثر میذاره: فرآیندها، تصمیمگیری، سطح اجیلیتی یا فوریت، حتی نوع آدمهایی که این سازمانها به لحاظ شخصیت، تخصص و تجربه، جذب میکنن هم متفاوته. بنابراین ما هم باید یاد بگیریم در هر فضا، اصول رو به زبان همون محیط ترجمه کنیم؛ نه اینکه یا افراطی اجراش کنیم، یا کاملاً کنار بذاریم:
۱. استارتاپها: یادگیری سریع در عمل
اینجا سرعت حرف اول رو میزنه. کار اصولی در چنین فضایی یعنی یادگیری سریع، مستندسازی سبک و تستهای کوچیک. قرار نیست برای هر تصمیم طراحی، فرآیند سنگین بسازی یا دنبال ابزار کامل بگردی.
از بین فریمورکها، دقیقترین و سبکترین رو انتخاب کن و سریع اعتبارسنجی کن. اصل در استارتاپ اینه که اشتباه زود دیده بشه، نه اینکه هر تصمیم کامل باشه. طراحی اصولی اینجا یعنی یاد گرفتن در عمل.
۲. اسکیلآپها: رشد با بدهیهای قدیمی
اسکیلآپها معمولاً در مرحلهی رشد (Growth Stage) قرار دارن؛ ساختارهاشون شکل گرفته ولی هنوز جا برای اصلاح زیاد دارن. در این فضا باید بین سرعت و کیفیت تعادل برقرار کرد، چون معمولاً بخشی از سیستم از گذشته با تصمیمهای ناپایدار ساخته شده — چیزی که بهش میگیم بدهی طراحی.
برای اینکه گرفتارش نشی:
برای هر ریلیز یه Design QA سبک تعریف کن تا کیفیت حداقلی حفظ بشه
فهرست بدهیهای طراحی رو بساز و هر Quarter مرورش کن
قبل از اینکه سراغ طراحی رابط کاربری بری، Outcome هر ویژگی رو مشخص کن تا تمرکز تیم روی نتیجه باشه، نه فقط خروجی
اینجا کار اصولی یعنی مراقبت از کیفیت در دل سرعت.
۳. اینترپرایزها: سیستم سنگین اما پایدار
در سازمانهای بزرگ (Enterprise)، تغییر سخته ولی اثرگذاریش بلندمدته. اینجا تصمیمها لایهلایه و فرآیندها سنگینن، اما پایداری بالا و منابع بیشتر در اختیارته. در چنین فضاهایی باید با صبر، استراتژی و نگاه سیستمی حرکت کرد:
ریل حفاظتی (Guardrail) تعریف کن تا آزادی عملت در چارچوبهای سازمان حفظ بشه. قبل از شروع پروژه، با مدیران بالادستی روی چند اصل کلیدی مثل بودجه، امنیت داده و… توافق کن بعد، در چارچوب همین اصول، آزادی عمل داری تا روش خودت رو انتخاب کنی.
قبل از هر تصمیم بزرگ، یادداشت کوتاهی از هدف و ریسک بنویس تا تصمیمها شفاف و قابلدفاع بمونن.
پایلوت اجرا کن؛ موفقیتهای کوچک رو بساز، اندازه بگیر و بعد تغییر گسترده ایجاد کن تا اعتماد ایجاد بشه.
در این فضا، طراح بیشتر نقش معمار داره تا مجری؛ کسی که ساختارها رو شکل میده و فرهنگ تصمیمگیری رو بهبود میده.
نتیجه اینکه اصولی کار کردن با در نظر گرفتن واقعیتهای هر سازمان منافاتی نداره و نباید رویکردمون اجرای یک نسخهی واحد برای همه کس و همه جا باشه. بلوغ یعنی بدونی کِی باید سریع یاد بگیری،
کِی باید بین سرعت و کیفیت تعادل بسازی و کِی باید آرام و پیوسته فرهنگ سازمانی رو تغییر بدی.
در هر محیطی، تغییر از رفتارهای کوچک شروع میشه، درست همونطور که فرهنگ ساخته میشه.

وقتی در سازمانی کار میکنیم که اصول طراحی هنوز جا نیفتاده، رسالت ما فقط طراحی محصول نیست؛ ساختن فرهنگ تفکر طراحیه. فرهنگسازی زمانبره، اما ماندگارترین تغییره. تغییری که نه با حرف بلکه با رفتار کردن و نمایش نتایج اتفاق میفته. هر بار که تصمیمی رو مستند میکنی، شواهد رو مطرح میکنی یا نتیجه رو شفاف به اشتراک میذاری، داری به تیم نشون میدی اصولی کار کردن شدنیه! فرهنگ، از تکرارِ کار درست شکل میگیره؛
برادران کلی در کتاب Creative Confidence مینویسن:
Culture doesn’t change by mandate. It changes when people start acting differently — and others notice.
فرهنگ با دستور تغییر نمیکنه؛ وقتی آدمها متفاوت رفتار میکنن و دیگران میبینن، تغییر شروع میشه.

کار اصولی همیشه راحت نیست، اما بیاصولی همیشه پرهزینهتره! اصولی کار کردن یعنی انتخاب مسیر سختتر امروز، برای فردایی که کمتر تکرار و ترمیم میخواد. لازم نیست انقلاب کنیم؛ همین که در هر پروژه فقط یک درصد اصولیتر بشیم، در چند ماه آینده اثرش رو میبینیم؛ دوبارهکاری کمتر، تماس پشتیبانی کمتر، تصمیمهای شفافتر و تیمی با اعتماد بهنفس بیشتر. طراحی یعنی حرکت به سمت «بهتر شدن»، نه «کامل شدن».
در نهایت، ما طراحها فقط مسئول شکل و رنگ محصول نیستیم؛ مسئول کیفیت تفکر، تصمیم و تجربهای هستیم که وارد زندگی انسانها میشه. اگر هر کدوم از ما در دایرهی اثر خودمون اصولیتر رفتار کنیم، قدم کوچیکی برمیداریم برای دنیایی که اصول طراحی در اون واضحتره.
من مصطفی فرهمند هستم و امیدوارم این نوشته براتون مفید بوده باشه.🍃
منابع
The Design of Everyday Things
Articulating Design Decision
Change by Design
Organizational Learning II
Outcomes Over Output
Lean UX
The Making of a Manager
Creative Confidence