مریم امامی
مریم امامی
خواندن ۱۵ دقیقه·۴ سال پیش

بانو گوزن: یک پرونده‌ی ناقص روان‌پزشکی

بانو گوزن در هسته‌ای که خودش برای خودش تنیده گرفتار آمده. این هسته در ساختار چیزی است که نویسنده‌ی زبردست آن مریم حسینیان در مصاحبه‌ای از آن به‌عنوان "فانتزی" و/یا "رئالیسم جادوی" یاد می‌کند. اما بانو گوزن نه فانتزی است و نه رئالیسمی جادویی بین برگ‌های به شاخ و شاخه‌اش آویزان گیر کرده.

به طور کلی "امر شگفت" -یعنی آنچه خلاف‌آمد عادت و عقل است- به‌عنوان هسته‌ی برسازنده‌ی داستان، به‌نسبت روابطی که در متن با عناصر داستانی یا خارج متن با اسطوره و جادو و امر متافیزیکی برقرار می‌کند، ژانرهای متفاوتی را در رمان رقم می‌زند. اگر امر شگفت‌انگیز تمام روابط واقعیت که برای خواننده پذیرفته و رئالیستی است به‌هم بزند و بین تمام عناصر داستان نظم نوینی را برقرار کند که با تجربه‌ی مخاطب از واقعیت متفاوت یا متضاد است ما رمانی "سوررئالیستی" داریم؛ مثل رمان نادیا اثر آندره برتون. حال اگر همین امر شگفت‌انگیز خود دنیای داستان (صحنه و شخصیت‌ها) را خلق کند و باقی عناصر با نسبتی رئالیستی که تابع قوانین امر شگفت داستان است با آن تعریف شوند ما "رمان فانتزی" داریم؛ مثل ارباب حلقه‌ها اثر تالکین. در حالت سوم ما ترکیبی از هردوی این خصیصه‌ها را داریم یعنی یک عنصر یا عناصر معدودی از داستان که شگفت‌انگیز هستند به صورت رئالیستی با باقی عناصر رئالیستی داستان نسبتی مبتنی بر تضاد ایجاد می‌کنند که این تضاد در متن داستان به عنوان امری کاملن طبیعی تلقی شده و تنها در نگاه خواننده است که امری شگفت به نظر می‌رسد: "رئالیسم جادویی"؛ مثل صد سال تنهایی اثر مارکز. تشخیص رمان سوررئالیستی و فانتزی کاری بسیار ساده است اما تقریبن اکثر مخاطبان نسبت‌به رئالیسم جادویی درک صحیحی ندارند و کسانی که بانو گوزن را رمانی در ژانر رئالیسم جادویی می‌دانند جزء همین اکثریت خواهندبود.

مشکل اصلی در تشخیص رئالیسم جادویی عدم تشخیص ماهیت تضادیست که در بالا ذکر شد. سال95 با کاوه میرعباسی مصاحبه‌ای تحت‌عنوان "جادو را می‌بینیم، رئالیسمش کجاست؟" ترتیب دادم که در نشریه‌ی کتاب‌هفته شماره‌ی136 قابل دسترسی است. در این مصاحبه میرعباسی با ظرافت یک مترجم توانمند و کاملن آشنا با ادبیات آمریکای جنوبی به‌وضوح صورت‌بندی "رئالیسم جادویی" را برایمان روشن کرد. در اینجا به تعاریفی که او از این ژانر ارائه کرده است ارجاع می‌دهم. اولین کسی که رئالیسم جادویی را صورتبندی کرد و مرزهای آن را با سوررئالیسم پررنگ، کارپانتیه بود که امر شگفت در سوررئالیسم را تصنعی می‌دانست درحالیکه آن را در رئالیسم جادویی جزو زندگی و باورها و واقعیت‌های روزمره معرفی می‌کرد. تضادی که موجب تولد جادو در رئالیسم می‌شود درواقع باتوجه‌به زمینه‌ی زایش این ژانر یعنی کشورهای مستعمره‌ی آمریکای لاتین، تضاد بین هجوم تکنولوژی و عادات و زندگی مرسوم آنها در همزیستی با جادو و خرافه و عقاید بومی است. "این پدیده را مارکز به بهترین وجهی در صد سال تنهایی نشان داده است. خوزه آرکادیوبوئندیا [اول] ذهن خیال‌پردازی دارد و در فکر ساختن طلاست و می‌خواهد کیمیاگری یاد بگیرد. کیمیاگری یک‌جوری با جادو مرتبط است. این آدم وقتی که آهن‌ربا یا قطب‌نما یا هر چیز تکنولوژیکی را می‌بیند به‌نظرش از تمام چیزهای جادویی شگفت‌انگیزتر می‌آید. عین لفظ مارکز این است: شگفت‌انگیزتر از تمام خیال‌پردازی‌های خودش". حالا این مردم با فرهنگ بومی خود سعی در فهم این امر شگفت دارند و تضادی که از عجز آنها برای درک این هجوم تکنولوژیک حاصل می‌شود به‌شکل رئالیسمی جادویی در اثر نمایان می‌شود. درواقع رئالیسم جادویی یک رئالیسم هویت‌یاب گذشته‌نگر است که تلاش می‌کند تضادهای ناگهانی پیش‌آمده در زندگی روزمره را دوباره به‌نسبت همان باورهای دیرین قومی قبیله‌ای حل و فصل کند. غیر از آمریکای جنوبی در آمریکای شمالی هم این ژانر به‌وسیله‌ی جنبش رنسانس ادبی سرخپوستان آمریکاست که به‌کار گرفته شده است؛ که همانند مردمان آمریکای لاتین فرهنگی مبتنی‌بر جادو داشته‌اند که با هجوم سفیدپوستان اروپایی دچار تضادهای بنیادین در درک واقعیت روزمره‌ی خود شدند و حالا دوباره سعی در بازگشت به ریشه‌هایشان دارند.

ما در ایران تجربه ی تاریخی مشابهی از استعمار نداشته‌ایم و درواقع رشد تکنولوژیک به‌نسبت آمریکای لاتین با سرعتی کمتر موجب تغییر و تحول در جامعه‌ی ایرانی شده. تنها در منطقه‌ی فرهنگی جنوب است که باورهای خاص بومی در همجواری ناخواسته با چاه‌های نفت دچار چنین تضادی شدند. ازین‌رو شاید عجیب نباشد که دو نویسنده‌ای که در برخی آثارشان نمونه‌های موفقی از رئالیسم جادویی را به قلم کشیده‌اند هر دو متعلق به همین جغرافیا هستند: ساعدی و روانی‌پور. حتی ساعدی عزاداران بیل را سه سال زودتر از صد سال تنهایی نوشته است!

با این تعاریف از آنجا که امر شگفت رمان بانو گوزن یعنی درآمدن گوزنی از یک هسته‌ی مشکوک مانند هسته‌ی هلو و همراهی آن با شخصیت اصلی رمان -طاطا- نه متعلق به امور روزمره است و نه هیچ نسبتی با تاریخ و باور این شخصیت یا قبیله‌ی او دارد و از طرفی این حضور شگفت‌انگیز در صدد حل و فصل هیچ تضادی در ساختار رمان نیست، نمی‌توان این اثر را نمونه‌ای از رئالیسم جادویی دانست. از طرفی اینکه در طول رمان حضور و غیاب گوزن، دوستی و دشمنی او و منشاء پیدایش و مرجع نابودی او تابع هیچ قانون تبیین‌شده‌ای نیست، امکان حضور این رمان در میان آثار فانتزی را هم منتفی می‌سازد. دیگر لازم به ذکر نیست که رمان در اساس رمانی رئالیستی است و نمی‌تواند اثری سوررئال محسوب شود. پس با این گوزن وحشیِ از ژانر گریزانِ وسط آپارتمانِ یک‌خوابه‌ی خیابان جیحون چه کنیم؟

دو راه پیش روی ماست؛ اول اینکه مثل تقریبن تمام مخاطبانی که در مورد این اثر نظرات کارشناسی و غیرکارشناسی داده‌اند، مثل امیرعلی همسر سطحی طاطا، آنکه تمام دانشش حاصل جستجو در گوگل است، ما هم گوزن را نبینیم یا اگرمیبینیم انگار نه انگار که اتفاقی شگفت افتاده، فقط مثل یک گزارش برای بقیه تعریف کنیم که "آره یه گوزنه هم میاد اون وسط و یه کارهایی می‌کنه"، که طبیعتن با این کار نشان داده‌ایم که در طول مطالعه‌ی کتاب طاق‌باز خوابیده بودیم و فقط به هرزگی‌های حق‌به‌جانب طاطا فکر کرده‌بودیم و وقتی به "تمام شد" آخر داستان رسیدیم می‌دانستیم که قرار نیست برای بار دوم هم این کتاب را بخوانیم، چون اتفاق خاصی نیفتاد، "آخرش بچه‌ش مرد دیگه".

راه دوم راه سخت‌تر است. در آن دوبار پیاپی رمان را در طول سه روز می‌خوانیم بدون وقفه پشت میز. به زور ده‌ها نشانه در متن پیدا می‌کنیم تا قوانین مسلط به این امر شگفت را در متن کشف کنیم؛ چون به‌هرحال گفته‌ی مارکز در ذهن ماست که "نویسنده محق است و می‌تواند هر مزخرفی که دلش می‌خواهد بگوید به‌شرط آنکه بتواند برای خواننده آن‌را باورپذیر کند". کاری که خود او می‌کند؛ هرآنچه می‌خواهد می‌گوید و آن‌را به‌نسبت منطق درونی داستان باورپذیر می‌سازد. و حالا ما در به در به‌دنبال منطق درونی داستانی هستیم که گوزنی را از درون هسته‌ای بیرون آورده که از میان تمام تداعی‌های گوزن و کاربردهای آن فقط شاخ‌های تیزش در خدمت وقایع داستان است. درحالیکه گوزن جزو معدود حیواناتی است که به‌لحاظ ارزش اسطوره‌ای تقریبن هیچ قوم و قبیله‌ای را در سطح کره‌ی خاکی بی‌نصیب نگذاشته. از سرخپوستان غرب آمریکا تا شینتوهای ژاپن، سه خواهران ابراهیمی (یهودیت، مسیحیت و اسلام)، و هر کشور و باوری که بین همین مرزها تعریف می‌شود تصویری از گوزن در اساطیر و باورهایش دارد که هیچ کدام -مطلقن هیچ‌کدامشان- در خدمت گوزن این رمان نیستند؛ و ما شش هفت ساعت تمام این اسطوره‌ها را خوانده‌ایم و فهمیده‌ایم که این گوزن هرچه هست درون متن است نه بیرون آن؛ و البته گفته‌ایم اگر فقط شاخ تیز لازم بود و نسبتی با جنگل، کرگدن یا بز یا قوچ یا گراز چه کم داشتند؛ مخصوصن که مؤکدا می‌دانیم گوزن، نر است!

به جستجوی درون متن می‌رویم. طاطا که شکل نوشتاری نامش هم مانند گوزن است، راوی داستان بارداری خود است. بارداری‌ای که ناخواسته درست در زمانی رخ می‌دهد که او می‌خواهد بزرگترین گام برای موفقیت و استقلال مالیش را بردارد و از آنجا که از همان ابتدا با استفراغ و خونریزی و فشارخون بالا همراه می‌شود، عملن امکان هرگونه اقدامی به غیر از استراحت مطلق را از او سلب کرده و تمام نقشه‌هایش را نقش بر آب یا استفراغ می‌کند. رمان روایت پنج ماه بارداری اوست که به سقط جنین و احتمالن مرگ خود او ختم می‌شود. آن "تمام شد" که تاریخ شنبه نهم آذر98 را دارد می‌تواند آخرین جمله‌ی طاطا باشد و تاریخ مرگش. "بعد نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم احتمالن امشب مهمان می‌آید، باید همه‌چیز مرتب باشد"(ص183). دو صفحه‌ی بعد در آخرین پاراگراف، طاطا از شدت خونریزی پس سقط جنین خود با حالتی جنین‌وار درون هسته‌ای فرو می‌رود. او به هر وسیله‌ی غیراخلاقی‌ای متوسل می‌شود تا کارگاه سفالگری خود را افتتاح کند با اینکه از نظر خودش از همان ابتدا کاری غیرممکن است: "یک‌آن چیزی توی دلم تکان می‌خورد انگار سیلی‌ای توی صورتم خورده باشد. هرچه سعی می‌کنم نمی‌توانم آن اتاق بیست متری خالی را مال خود فرض کنم"(ص25). هردوی این دریافت‌ها که یکی اول رمان آمده و یکی آخر آن، بدون هیچ واسطه‌ی شگفتی صرفن به دل او افتاده و اتفاقن همین آگاهی مبهم است که پای گوزن را به زندگی او می‌گشاید. او در صفحه‌ی26 هسته‌ی حاوی گوزن را زیر شوفاژ پیدا کرده و در صفحه‌ی185 "تمام شده" و خود هسته‌ای می‌شود که می‌خواهد زیر شوفاژ برود. اگر این دور رویش و ریزش با همین الگوی ساده در رمان رعایت شده بود می‌شد منطقی برای داستان متصور شد که گوزن را گذشته‌ی طاطا معرفی می‌کند که تاریخ تجاوز و تحقیر و تمناست. چیزهایی که از او هیولای بی‌عاطفه و خودخواهی ساخته که از هیچ خیانت و جنایتی برای دست‌یافتن به خواهش‌هایش فروگذار نمی‌کند. اما در متن منشاء پیدایش گوزن بسیار مبهم است و این امکان تعبیر آن را به گذشته‌ی فردی او از خواننده می‌گیرد. فرشاد تنها کسی است که می‌تواند گوزن طاطا را ببیند و اصلن هسته‌ی اولیه مال او بوده است که زیر شوفاژ کارگاه گذاشته بوده تا اواخر اسفند ببردش توی جنگل بکارد(ص127). فرشاد از کجا آن هسته را آورده؟ طی چه فرایندی گوزن درون آن دوباره به شکل اول درآمده؟ قضیه وقتی پیچیده‌تر می‌شود که طاطا می‌گوید: "گوزن اصلن به من توجهی نکرد. انگار مال من نیست. من هسته‌ی اشتباهی را برداشته‌ام. یکی از همین روزها گوزن با فرشاد می‌رود و من می‌مانم و امیرعلی و یک دختربچه که هیچ گوزنی را نمی‌شناسد"(ص147). این ابهام‌ها را می‌گذاریم کنار. تصویر دیگری که به‌اندازه‌ی گوزن اسطوره‌ای است و باز هم مثل گوزن ارجاعات برون‌متنی ندارد و مثل گوزن درون متن هم شناسنامه‌ی دقیقی ندارد: درخت.

طاطا از کودکی صدای درختان را می‌شنود که او را فرا می‌خوانند: طاهره... طاهره جان. همین‌طور او در رؤیایی مادرش را به شکل درخت میبیند(ص109). جایی به شک می‌افتد که شاید "من آن روزها درخت خانه‌ی فرشاد بوده‌ام"(ص157)؛ یا "من باید گوزن می‌شدم. اشتباه بوده درخت شدنم"(ص166). اینجا هم همان مشکل گوزن را داریم. دو نفر دیگر هم هستند که صدای درختان را می‌شنوند. یکی دوست عباس -برادرش- و دیگری باز هم فرشاد. دوست عباس فکر می‌کند درختان کسی را صدا می‌زنند که از او خوششان آمده اما باید مراقب بود که میوه‌هایی که جلوی پایت می‌اندازند نخوری(ص68). در جای دیگر روح او برای در امان ماندن از درختان پیشنهاد می‌دهد که برگی از آنها بکنی و همراه داشته باشی(ص154). تفسیر فرشاد هم این است: طاطا روح دوست عباس را دیده "چون خودش درخت بوده. تو اون درخت رو شبیه آدم قبلی تصور کردی... لابد این مدت به صدای درخت‌ها خوب گوش نکردی. شاید چیزی ازت می‌خوان"(ص156). درحالیکه در داستان درختان فقط او را صدا می‌زنند و حتی این‌همه تمهید برای رازآلود کردن رابطه‌ی طاطا با درختان، به کمترین اتفاقی در جهت پاسخی برای این سوال که درختان چه می‌خواهند ختم نمی‌شود. و خواننده تا پایان داستان ماجرای جمع‌کردن برگ‌ها و احتمال اینکه گوزن برگ‌ها را خورده باشد و تکرارهای متناوب به جنازه‌های خیالی که زیر درخت دفن شده‌اند را نخواهد فهمید. منطق درونی داستان الکن است.

ناامید از یافتن سرنخ‌های کافی برای خواندن ماهیت گوزن در متن، دوباره به مسئله‌ی ژانر برمی‌گردیم. تنها راه رستگارکردن این رمان، رئالیستی‌خواندن آن است؛ و تنها راهِ رئالیستی‌دانستن آن، پیدا کردن روشی است که در آن گوزن و درخت‌های سخن‌گو دیگر امری شگفت نبوده بلکه جزئی از واقعیت روزمره‌ی طاطا محسوب شوند: طاطا زنی مبتلا به بیماری اسکیزوفرنیا است. در داستان تقریبن تمامی سمپتوم‌های این بیماری قابل ردیابی است. تنها مطلبی که باعث می‌شود این خوانش کاملن صحیح نباشد توهمات مشترکی است که در بالا به آن‌ها اشاره شد و حکم مثال نقض را برای این تحلیل دارد. با این وجود تنها برای نشان‌دادن پتانسیل‌های بالای این رمان برای تبدیل‌شدن به اثری برجسته، با همین ایده اثر را می‌خوانیم.

طاطا در هفت سالگی مورد تجاوز یکی از بستگان صاحب‌کار مادرش قرار می‌گیرد(ص80). مادر بی‌توجه به وضع دخترش این موضوع را نادیده گرفته(ص64) و این اولین تجربه‌ی تروماتیک اوست، که بعدها به تنوع‌طلبی جنسی او ختم می‌شود. از همین نقطه آثار ویرانی روانی در او آشکار می‌شود. فوبیای گربه دارد(ص56)؛ برای افرد هویت‌های جعلی می‌سازد(ص59)؛ او صدای درختان را می‌شنود و مدام به پشت سرش نگاه می‌کند(ص138)؛ آگاهی از اینکه مادرش از او به‌عنوان بهانه‌ای برای تلکه‌کردن صاحب‌کارهایش استفاده می‌کند نظام عاطفی روان او را از هم می‌پاشاند(ص76)؛ او نهایتن هیچ‌چیز آبرومندی در زندگی و مرگ مادرش نمی‌بیند(ص90). تجربه‌ی تروماتیک دوم در نوجوانی، آگاهی او به دزدبودن پدرش است(ص114) که چون پس از قطع روابط عاطفی او با مادرش است، به‌راحتی به حذف پدر در روان او و سپس سال‌ها بعد، قتل او، تنها برای صرفه‌جویی در هزینه‌های درمانش ختم می‌شود(ص97). تا همین‌جا باید مطمئن باشیم او یک زن معمولی از طبقه‌ی کارگر که آرزوهای به ثمر نرسیده و عقده‌های فراوان دارد نیست. او یک بیمار روانی خطرناک است. بارها فکر خودکشی به سرش افتاده(ص113) و ازین فکر احساس آرامش کرده است(ص63). حالا که باردار است یکی از مهمترین علائم روان‌پریشی مبتلایان به اسکیزوفرنیا را بروز می‌دهد: از فرزندش متنفر است و آرزوی مرگ او را دارد: "دوست دارم سقط شود که راحت شوم"(ص44 و ص106، دوتا از چندین مورد). اضطراب دارد و حتی وقتی به آنچه می‌خواهد می‌رسد احساس آرامش نمی‌کند(ص96). افسرده است و احساس تنهایی او نشانگان مرضی دارد: "تنهایی‌های من از جنس از دست دادن نیست، گودال بزرگی است که اگر حواسم نباشد پرت می‌شوم در آن و تا مدت‌ها نمی‌توانم بالا بیایم"(ص172) و از همه مهمتر، توهم‌های دیداری و شنیداری. او گوزنی را در خانه می‌بیند که از طریق نگاه‌کردن به او به تروماهای بنیادین روانش نقب می‌زند و با خشونت و خون‌ریزی از مسببان آن وقایع انتقام می‌گیرد. اما همانطور که ساختار توهمات اسکیزوفرنیک اقتضا می‌کنند، این گوزن یا آن صداهایی که می‌شنود هیچ‌کدام در خدمت موفقیت و پیروزی او و رساندنش به آرزوهای پیش‌پا افتاده‌ای که همان روان رنجور آنها را برای او عظیم جلوه داده، نیست(ص173)؛ بلکه به هر میزان که بیشتر با این توهمات همراه شود در واقع بیشتر از واقعیت اطرافش دور شده؛ و از طرفی راه سرریز و فوران خشم و حقارت سرکوب‌شده در کودکیش را، به‌وسیله‌ی ویران‌کردن اطرافیانش باز می‌کند. کاری که او دقیقن انجام می‌دهد. هرچه اختلالات هورمونی بارداری و سختی‌های حاملگی بیشتر می‌شود، او شخصیتی مخرب‌تر پیدا می کند و نوک تیز این تخریب از قضا ابتدا به‌سوی خود اوست و سپس کسانی که بیشتر دوستشان دارد.

اگر گوزن را توهم اسکیزوفرنیک طاطا بدانیم، رفتارهای او و گوزن معنای تازه‌ای می‌یابد: او گوشه‌ی پیراهن‌هایش را می‌جود اما می‌گوید گوزن پیراهن‌هایش را می‌جود(ص66)؛ با دیدن گوزن یا خودش به صورت گوزن اعتماد به نفس پیدا می‌کند(ص60)؛ به وقت خوردن مانند گوزن رفتار می‌کند(ص72 و ص75)؛ رنگ چشم‌هایش را مانند رنگ چشم‌های گوزن می‌بیند(ص89)؛ روی میز را با چیزی خط انداخته که آن خطوط برای امیرعلی قابل رؤیت هستند اما خودش ادعا می‌کند اثر شاخ گوزن است(ص107)؛ فکر می‌کند صدای فشارسنج گوزن را می‌ترساند و این باعث خنده‌اش می‌شود ولی به امیرعلی می‌گوید "قلقلکم می‌آد"(ص140).

قتل فجیع زن برادرش و پسر متجاوز و سپس پدرش به‌وسیله‌ی گوزن آغاز فروپاشی روانی اوست. با همین توهمات است که او خود را برای از بین بردن فرشاد، سارا و خودش آماده می‌کند. فرشاد دوست اوست که حدود هفت سال قبل متهم به قتل دختری به نام مائده شده که به‌واسطه‌ی "تشخیص عدم تعادل روانی" با قرار وثیقه آزاد می‌شود(ص69). او برخلاف طاطا تحت درمان روانپزشکی قرار می‌گیرد و همین به او امکان ازدواج با سارا را می‌دهد. اما نفیسه خواهر مقتول به‌دنبال انتقام از اوست و طاطا با علم به این موضوع نفیسه را به‌عنوان دستیارش در کارگاه به کافه‌ی فرشاد می‌برد. چیزی که به‌وضوح اقدام برای نابودی زندگی فرشاد و سارا است اما برای طاطا این موضوع چندان مهم نیست. چون او علی‌رغم ابراز علاقه به همسر و دوستانش هیچ درکی از عشق ندارد. حتی برعکس هرکجا عشق ببیند عزمش را جزم می‌کند که آن را نابود کند. شاید این همان چیزیست که درختان از او می‌خواهند. و البته این مطلب هرگز به صراحت در رمان نیامده، چراکه خود طاطا هم از کشش‌های ناخودآگاهش بی خبر است. اما به نظر می‌رسد حتی او با فرشاد در قتل مائده همدست بوده یا از این بدتر، قاتل مائده خود اوست و فرشاد با فداکاری دراین‌باره چیزی نگفته است (این چیزیست که در متن قابل اثبات نیست). حالا گوزن صحنه‌هایی از قتل را روبه‌روی او می‌آورد و گرچه در این توهم سعی بر تبرئه‌ی فرشاد و طاطا است(ص145 و ص146) اما این شروع انتقام طاطا از خودش و فرشاد خواهدبود. کم‌کم توهمات دیداری او شدت می‌گیرد. حالا احساس می‌کند گوزن از بوی جنین در شکم او خوشش نمی‌آید(ص150) و شادی و شجاعت او را دوست ندارد. حالا که گوزن انتقام گذشته‌ی او را گرفته، بنا دارد تا مسبب واقعی آن گذشته را هم نابود کند: خود طاطا.

به واقعیت برگردیم. سارا ضربه‌ی مغزی شده چون نفیسه مجموعه‌ی کاملی از مدارک علیه فرشاد و عکس‌های خصوصی طاطا و فرشاد را به او نشان داده و او در حالت نیمه‌غش سرش به سنگ خورده و در کماست. در متن رمان به ما قبولانده می‌شود که نفیسه این مدارک را خودش جمع کرده. اما به غیر از روزنامه و صورت‌جلسه که می‌تواند کار خودش باشد او چطور به عکس‌ها و یادداشت عاشقانه‌ی طاطا برای فرشاد می‌توانسته دست پیدا کند؟ تنها راه ممکن این است که خود طاطا این مدارک را به او داده باشد. چیزی که در متن به گردن شهره‌ی فال‌گیر انداخته می‌شود! زندگی فرشاد و سارا نابود شده. از آنجا که آنها به طاطا شک ندارند رابطه‌شان با او آنچنان بد نیست اما این روایت طاطاست و دیگر به چیزهایی که او می‌گوید نمی‌توان اعتماد کرد! بعد از به‌هوش آمدن سارا، طاطا که مریض‌تر از همیشه است می‌خواهد به کارگاه سر بزند. با باز کردن در کارگاه دنیایش را ویران شده می‌بیند. هرآنچه در کارگاه است شکسته و منهدم شده و طاطا همه‌جا رد شاخ‌های گوزن را می‌بیند(ص184). حالا گوزن در مقابل اوست و به او حمله‌ور می‌شود و شکمش را می‌درد. کودک سقط می‌شود و طاطا در آمبولانس خواهد مرد. هیچ‌کس غیر از خود او نمی‌توانسته کارگاه را نابود کند و احتمالن در حین شکستن و خورد کردن اشیاء کارگاه بوده که جنینش سقط می‌شود و زندگی دختر بیماری که به خاطر فقر فرهنگی هیچ‌وقت امکان درمان نیافت، همین‌جا به پایان می‌رسد.

با چنین خوانش رئالیستی‌ای، نبوغ روایت می‌توانست آنجا باشد که با روایت اول شخص، حالات روانی یک بیمار روانی را آنچنان توصیف کند که "واقعیت" را به سرحدات نظری خودش بکشاند و با این کار مسئله‌ای فلسفی در باب چیستی امر واقعی برای خواننده ایجاد کند. گرچه ساختار کنونی رمان استعداد زیادی برای چنین خوانشی دارد اما اینجا و آنجا اتفاقات و دیالوگ‌هایی هست که وجود این نظریه که رمان بانو گوزن روایت زندگی و مرگ زنی مبتلا به اسکیزوفرنی است را نامحتمل جلوه می‌دهد. با این وجود نوشتن در چنین قالبی هیچ از ذهن پیچیده‌ی مریم حسینیان بعید نیست. او قبلن هم در "بهار برایم کاموا بیاور" قدرتش را در جابه‌جا کردن دنیای خیال با واقعیت به رخ کشیده است. این رمان خلاف توصیف پشت جلدش "روایت زنی میان مردان و البته زنان" نیست، بلکه روایت زنی در جمجمه‌ی خود گرفتار است که هرگز روی رهایی را نخواهد دید.

instagram.com/mim.imami

نقد رمانبانو گوزنمریم حسینیانرئالیسم جادوییاسکیزوفرنی
_ منتقد ادبی و پژوهشگر instagram.com/mim.imami
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید