ویرگول
ورودثبت نام
مریم امامی
مریم امامی
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

فرسودگی در معنا: نگاهی اجمالی به کلیشه

منتشرشده در شماره‌ی بیستم دوماهنامه‌ی مروارید، فروردین و اردیبهشت 1400
منتشرشده در شماره‌ی بیستم دوماهنامه‌ی مروارید، فروردین و اردیبهشت 1400

لغت‌نامه کلیشه را این‌طور تعریف می‌کند: عقیده یا عبارتی که بیش از حد مورد استفاده قرارگرفته و ازین‌رو فقدان ایده‌ای اصیل را آشکار می‌کند. از بدو امرِ تعریف، وجود دو رویکرد، مبتنی بر "عقیده" و مبتنی بر "عبارت"، نسبت‌به ایده‌ی کلیشه ناگزیر است. در رویکرد اول، کلیشه در معنای کلی آن، قضاوتی حسی، قرضی، تنبل و سطحی در اندیشه است که در "ساحت عمومی پرتاب شده". فهم آن توانی عمومی لذا حداقلی نیاز دارد و نهایتن تنها با فضیلتِ تعلق به همگان است که به حیات خود ادامه می‌دهد. کلیشه در مقام عقیده یا ایده آنچنان که دولوز در سینما2 می‌گوید، تصویری حسی-حرکتی از "چیز" است که هیچ‌گاه به‌تمامی درک نمی‌شود. "ما همیشه کمتر از آن‌را درک می‌کنیم؛ فقط آنچه‌را که به‌موجب منافع اقتصادی، اعتقادات ایدئولوژیک و مطالبات روانشناختی، علاقه‌مند به درک آن هستیم، یا بهتر بگوییم آنچه‌را که به نفع ماست، درک می‌کنیم؛ بنابراین ما معمولاً فقط کلیشه‌ها را درک می‌کنیم". به‌عبارت‌دیگر به هرکدام از دلایل ذکرشده، ما در مواجهه با امر ممکن درابتدا آنچه "همه" درک می‌کنند -کلیشه- را درک می‌کنیم. برای رهاشدن از کلیشه‌های فکری تنهاراه برای سوژه، قدرتمند شدن در تشخیص امکان‌های متفاوت است. دولوز در مقاله‌ی "فرسوده"، خستگی را "عدم توانایی در تشخیص امر ممکن" می‌داند. این عارضه هنگامی مهابت اجتماعی خود را نشان می‌دهد که بدانیم هر تصویری که در فکر تولید می‌شود در ذات خود تمایلی شدید به کلیشه‌شدن دارد؛ "چراکه در پیوندهای حسی-حرکتی وارد می‌شود" و بلکه همین پیوندها را -که ضامن بقا و انتقال تصویر است- سازماندهی و القا می‌کند. ازطرفی ما پیشاپیش می‌دانیم که "هرگز هرآنچه در تصویر است را درک نمی‌کنیم، چراکه آن برای هدفی ساخته شده". آنچه نوترین افکار را -که تن به "خستگی" نداده‌اند و هنوز توان تشخیص امر ممکن را خارج از پیوندهای القاشده‌ی کلیشه واجدند- تهدید می‌کند، این است که تصاویر جدیدِ آن‌ها به‌محض محقق شدن، به‌واسطه‌ی منافع ایدئولوژیک یا مطالبات روانی، به‌تمامی درک نشده و خود بلافاصله کلیشه‌ای جدید را رقم بزنند. با این حال اگر سوژه مقاومت کند و برای تشخیص نو به نوی امر ممکن به‌قدر کافی توان داشته باشد، این هنوز محل وارفتن و فرسودن فکر نیست.

در رویکرد دوم به کلیشه (کلیشه‌های زبانی) است که فکرِ فرسوده، خود را نشان می‌دهد. کلیشه‌ی زبانی، عبارت یا صورت مخیل زبانی یا آرایه‌ای ادبی است که آنچنان در استفاده‌ی لاینقطع از تصویرش مندرس شده که دیگر به هنگام بیان‌شدن، استعاره یا تصویر اولیه‌ی خود را فرایاد نمی‌آورد. عبارتی که دیگر تکانه‌ای در ذهن مخاطب ایجاد نمی‌کند و در موارد حاد، از سطح کلمه به سطح صوت نزول پیدا کرده است. در کلیشه‌های زبانی است که "فقدان" محسوس می‌شود؛ استعاره رو به زوال می‌گذارد و زبان سیالیت خود را از دست می‌دهد و با پذیرش آن، درک مخاطب از جهان هم به‌همان‌میزان غیرسیال و ایستا می‌شود. از دیگر نشانه‌های فقدان در کلیشه‌های زبانی، از دست رفتن منشاء کلیشه‌ها است که این منجر به زوال قدرت در زبانی می‌شود که به عرصه‌ی عمومی پرتاب شده، و در هیئت ژنده‌پوشی که همیشه در این محل پرسه می‌زده است، چیزهای محدودی را جابه‌جا می‌کند؛ جابه‌جایی‌هایی که نه تکانه‌ای را رقم می‌زند و نه معنایی تولید می‌کند (گرچه بکت با نگاه به همین زوال قدرت در کلیشه بود که متن‌هایی علیه قدرت را رقم زد و ناگفته آشکار است که در آن‌ها فرسودگی را محقق ساخت). با این حال چرخه‌ی تکرارهای به اصوات تقلیل‌یافته، هنوز درجه‌ی صفر زبان نیست. چراکه عبارات "اصطلاحی" هم در وضعیت مشابهی هستند. اما تفاوت کلیشه‌ی زبانی با اصطلاح در اینجاست که در مورد کلیشه، نوعی سقوط از ایده دیده می‌شود؛ نوعی عدم توانایی در جانشینی برای امکانی سبکی و ارجاع به ایده. درحالی‌که در اصطلاح، ما با عبارتی نحوی روبرو هستیم که به خود زبان ارجاع می‌دهد.

در کلیشه، فقدان، زوال و عدم توانایی در تحقق امر ممکن است که به فرسودگی -آن‌طور که دلوز آن را تعریف می‌کرد- ختم می‌شود. دلوز فرسودگی را فرسودن خود امر ممکن می‌داند. در اینجا مسئله دیگر تشخیص یا عدم تشخیص امر ممکن نیست، بلکه عدم ممکن شدن امر ممکن است. "شما از چیز خسته می‌شوید اما با هیچ‌چیز فرسوده". اگر کلیشه‌ی زبانی را نوعی تحقق "فقدان امر ممکن" خطاب کنیم، می‌توانیم چرخه فرسودگی فکر را به‌نوعی تصویر مقید سازیم: سوژه تحت تأثیر ناتوانی در "تشخیص" امر ممکن، برای ساختمان فکری خود از کلیشه‌های فکری استفاده می‌کند و همان‌ها را هم به‌وسیله‌ی کلیشه‌های زبانی بیان می‌کند. مخاطب در مواجهه با این کلیشه‌های زبانی در طبیعی‌ترین حالت که همان نفی امر ممکن در متن است، کلیشه‌ای مشدد را دریافت می‌کند که این‌بار نه‌تنها از تشخیص امر ممکن عاجز است بلکه در کمال ابتذال، وجود امکانات دیگر را هم نفی می‌کند. این چرخه در تحقق اجتماعی و سیاسی آن نتیجه‌ای جز فرسودگی فکر به‌دنبال نخواهد داشت. چراکه هربار تصاویر، عمومی‌تر و مکررتر و کلمات، آشناتر و صوتی‌تر می‌شوند. تاجایی‌که جابه‌جا کردن آن‌ها در متن هرچند کاری محسوب می‌شود اما در فقدان اولویت‌ها و هدف‌‌های جدید، تنها رخداد متن، به "هیچ‌چیز" رسیدن است. شاید کلیشه محرک چنین چرخه‌ای باشد که دلوز در تفاوت و تکرار آن‌را "نشانگر مشکلی اساسی در خود تفکر" می‌داند. او کلیشه را نوعی تفکر غیرانعکاسی می‌داند که از روی عادت تکرار می‌شود و نمایانگر نسخه‌ی تحریف‌شده و فرومایه‌ی خطایی است که حتی عالی‌ترین تفکر نیز مرتکب می‌شود: اشتباه در موشکافی‌نکردن پیش‌فرض‌ها.

نگارنده همین "پیش‌فرض‌ها" را در نوشتار بالا معادل "امر ممکن" فرض می‌کند و دوباره به تعریف خستگی و فرسودگی می‌اندیشد.

instagram.com/mim.imami

فرسودگیژیل دولوزکلیشهخستگیدوماهنامه مروارید
_ منتقد ادبی و پژوهشگر instagram.com/mim.imami
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید