ساعت12شب است.حالت تهوع دارم و مچاله شده ام زیرِمیز
صبح،مراخواسته اند حراستِ دانشگاه.یک برگه هم داده اند که شما با ده نفر در خانه ای واقع در خیابانِکوهسنگی،"کارهایِ ناجور" کرده ای. رییسِ حراستِ دانشگاه، جای قهوه ای مٌهر، رویِ پیشانی اش را خارانده و گفته: در را نبند. در جایی که یک زن و یک مردِ نامحرم هستند، نفرسوم شیطان است.گفته از کجا راست و دروغ این حرف ها را بداند. من گریه کرده ام.
گفته ام:"به خدا ما اینکارارو نکردیم آقا.مافقط تئاتر تمرین می کردیم.به خدا!"
برایش چایی آورده اند. یک پاغنچه ی گل رٌز از قندانِ بلوریِ لب پرِ روی میز برداشته و بین دستهاش خٌردکرده. گفته: "تو با اون دختر و پسرا، بدونِ مجوز، تو اون خونه چیکار میکردین؟ یعنی چی تمرین میکردین؟ تمرینِچی میکردین؟!"
کارِناجوری نکرده بودیم.نمایشنامه تمرین کرده بودیم. نهایتش یک بار زده باشیم قدِ هم ویک بار هم مثلا مقنعه از سرمان افتاده باشد.یا توی بعضی دیالوگهایِ دوپهلو، به پهلویِ جنسی اش خندیده باشیم.آن هم یواشکی! زیر زیرکی و با چشمک.کارِ دیگری نکرده بودیم.نه اینکه نخواهیم؛ رویش را نداشتیم.به جز الهام و چندتایِ دیگر، بقیه حسابی پخمه بودیم.
من،گریه میکردم.گوشی را برداشته بودکه زنگ بزندخانه مان.گفته بود: "حتما بابات میدونه ازین کارا میکنی دیگه...بذا بپرسم نظرش چیه؟که ده تادختر و پسرتو خونه تمرینِ تیاتر می کردین!"
بابا قلبش را دو ماهِ پیش عمل کرده بود.دو هفته قبل،اسمسهای عاشقانه ی خواهر شانزده ساله ام را خوانده بود.حتما می توانید تصورکنید رگِ غیرتش قدرِ عبایِ بابابزرگم چاق شده وحسابی داد زده. من پادرمیانی کرده ام وسروتهش را هم آورده ام .تویِ خلوت ، صدبار زده ام توی سرِخواهرم که بابا قلبش مریض است،این کثافت کاری هات را نگه دار چندوقتِ دیگر. یادم هست که گفته بودم اگر آنقدر باهوش نیست که یواشکی کاری را انجام دهد،لازم است بنشیند سرِجایش.
ترسیده بودم که زنگ بزند و آبروی مرا –"دخترخوبه" را- جلوی بابام ببرد. قلبِ بابا بگیرد.حتی بمیرد.ترسیده بودم که بابا را،با دیالوگهایِ دوپهلویِ دانشجویی کشته باشم.ترسیده بودم با یک نمایشنامه الکی، گورِ بابام را کندهباشم.
گفته بود راپورتم را یکی به دفترحراست داده.که نشسته بوده سرِجایش که بیب بیب صدایِ فکس را شنیده –دستش را روی چراغ زرد روی دستگاه گذاشته بود- که این چراغ،قرمزشده و یک نامه با سربرگِ "هوالشهید" از منبعی نامشخص فکس شده.ریشش راخارانده بود و گفته بود هوالشهید سربرگِ نامه های غیررسمیِ بسیج انصاراست؛که معلوم نیست چه کارکرده ام که "اینها" راه افتاده اند دنبالم.گفته بود اینطوری کار بیخ پیدا میکند و نمیداند که آیا باید اصلا درسم را ادامه بدهم یا نه. آنقدرگریه کرده ام که رضایت داده با تعهد، بیخیالِ زنگ زدن به خانه شود.
تعهد داده ام که دیگر پایم راهم تویِ سالنِ تئاتر نمیگذارم.که بیخود میکنم آن ده نفر-ولو دخترها را- ببینم.
ولم کرده اند و من از ترس،نمیتوانم بخوابم.اتاقم،زیادی بزرگ شده،وقتی نبودم،یکی دیوارها را هل داده عقب.مچاله شده ام زیرِمیز. از ترس. نکند زنگ بزند خانهمان؟ نکند همین هایِ توی نامه را فردا فکس کند آستان قدس؟ اداره ی بابا؟ نکند بابا اینها را بخواند، قلبش بگیرد بمیرد؟ نکند بیاید خانه داد بزند که دو دخترش،نوه های پسریِ حاج شیخ آقا سبزواری،خراب اند و بعد لا به لای دادها بمیرد؟ نکند...
آن شب،من،بابارا تاصبح،دویست و بیست و هشت بار،کفن کردم. :(
دوهفته بعد،چراغِ فکسِ اتاق141 اداره آستان قدس رضوی قرمز شده بود و مردی 60 ساله در مسیرخانه،یکبرگه ی مچاله رابه اداره ی آگاهی برده و شکایتی علیه مزاحمین دخترش تنظیم کرده بود. بابا، حرفشان را باور نکرده بود. پشتم ایستاد. تمام قد و کامل. بابا، توی دلش آب شد، به روی خودش نیاورد.
#مریم_شفیق پور