میم نوشت
میم نوشت
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

قهرمانِ داستان، "بابا"

ساعت12شب­ است.حالت ­تهوع ­دارم و مچاله شده ام زیرِمیز

صبح،مراخواسته ­اند حراستِ ­دانشگاه.یک­ برگه ­هم ­داده ­اند که شما با ده­ نفر در خانه ­ای واقع ­در خیابانِ­کوهسنگی،"کارهایِ ناجور" کرده ­ای. رییسِ­ حراستِ ­دانشگاه، جای­ قهوه­ ای مٌهر، رویِ پیشانی ­اش ­را خارانده و گفته: در را نبند. در جایی ­که ­یک ­زن و یک ­مردِ نامحرم هستند، نفرسوم ­شیطان است.گفته از کجا راست ­و دروغ این ­حرف ها را بداند. من ­گریه ­کرده ­ام.


گفته ام:"به­ خدا ما این­کارارو نکردیم آقا.مافقط­ تئاتر تمرین ­می ­کردیم.به ­خدا!"

برایش ­چایی ­آورده اند. یک­ پاغنچه ­ی ­گل­ رٌز از قندانِ بلوریِ ­لب ­پرِ روی ­میز برداشته ­و بین ­دستهاش خٌردکرده. گفته: "تو با اون دختر و پسرا، بدونِ ­مجوز، تو اون ­خونه چیکار می­کردین؟ یعنی ­چی­ تمرین می­کردین؟ تمرینِ­چی­ میکردین؟!"

کارِناجوری نکرده بودیم.نمایشنامه تمرین­ کرده ­بودیم. نهایتش ­یک ­بار زده باشیم قدِ هم ویک ­بار هم ­مثلا مقنعه از سرمان افتاده باشد.یا توی بعضی دیالوگ­هایِ ­دوپهلو، به پهلویِ ­جنسی ­اش خندیده باشیم.آن هم یواشکی! زیر زیرکی و با چشمک.کارِ دیگری­ نکرده ­بودیم.نه اینکه نخواهیم؛ رویش را نداشتیم.به­ جز­ الهام و چندتایِ­ دیگر، بقیه حسابی پخمه بودیم.

من،گریه­ می­کردم.گوشی­ را برداشته بودکه­ زنگ ­بزند­خانه­ مان.گفته بود: "حتما بابات میدونه ازین کارا میکنی دیگه...بذا بپرسم نظرش چیه؟که ده تادختر و پسرتو خونه ­تمرینِ ­تیاتر ­می کردین!"

بابا قلبش ­را دو ماهِ­ پیش عمل ­کرده­ بود.دو هفته قبل،اسمس­های عاشقانه ­ی خواهر شانزده ساله ­ام ­را خوانده بود.حتما می ­توانید تصورکنید رگِ­ غیرتش قدرِ عبایِ بابابزرگم چاق شده­ وحسابی ­داد زده. من پادرمیانی کرده­ ام وسروتهش ­را هم ­آورده ­ام .تویِ ­خلوت ، صدبار زده­ ام توی ­سرِخواهرم که­ بابا قلبش مریض است،این کثافت کاری­ هات­ را نگه­ دار چندوقتِ­ دیگر. یادم هست که­ گفته بودم اگر ­آنقدر باهوش نیست که یواشکی کاری ­را انجام دهد،لازم ­است بنشیند سرِجایش.

ترسیده­ بودم ­که­ زنگ بزند و آبروی مرا –"دخترخوبه" را- جلوی بابام ببرد. قلبِ­ بابا بگیرد.حتی بمیرد.ترسیده بودم که­ بابا را،با دیالوگهایِ­ دوپهلویِ­ دانشجویی­ کشته­ باشم.ترسیده­ بودم با یک­ نمایشنامه الکی، گورِ بابام ­را کنده­باشم.

گفته بود راپورتم­ را یکی به دفترحراست داده.که نشسته بوده سرِجایش که بیب بیب صدایِ­ فکس را شنیده –دستش را روی چراغ زرد روی دستگاه گذاشته بود- که این چراغ،قرمزشده و یک نامه با سربرگِ­ "هوالشهید" از منبعی ­نامشخص ­فکس ­شده.ریشش­ راخارانده بود و گفته­ بود هوالشهید سربرگِ نامه ­های غیررسمیِ ­بسیج انصاراست؛که معلوم نیست چه ­کارکرده ام که "این­ها" راه افتاده ­اند دنبالم.گفته بود اینطوری کار بیخ پیدا میکند و نمیداند که آیا باید اصلا درسم را ادامه بدهم یا نه. آنقدرگریه ­کرده­ ام که رضایت داده با تعهد، بی­خیالِ ­زنگ زدن به خانه شود.

تعهد داده­ ام که دیگر پایم راهم تویِ­ سالنِ­ تئاتر نمیگذارم.که بیخود می­کنم آن ­ده نفر­-ولو دخترها را- ببینم.

ولم کرده­ اند و من از ترس،نمیتوانم بخوابم.اتاقم،زیادی بزرگ شده،وقتی نبودم،یکی دیوارها را هل داده عقب.مچاله شده­ ام زیرِمیز. از ترس. نکند زنگ بزند خانه­مان؟ نکند همین­ هایِ توی­ نامه را فردا فکس کند آستان قدس؟ اداره­ ی بابا؟ نکند بابا اینها را بخواند، قلبش بگیرد بمیرد؟ نکند بیاید خانه داد بزند که دو دخترش،نوه ­های پسریِ حاج شیخ آقا سبزواری،خراب اند و بعد لا به ­لای داد­ها بمیرد؟ نکند...




آن شب،من،بابارا تاصبح،دویست­ و بیست­ و هشت بار،کفن کردم. :(

دوهفته­ بعد،چراغِ ­فکسِ­ اتاق141 اداره­ آستان­ قدس رضوی قرمز شده بود و مردی 60 ساله در مسیرخانه،یک­برگه ­ی ­مچاله­ رابه اداره­ ی ­آگاهی برده­ و شکایتی علیه مزاحمین­ دخترش تنظیم کرده­ بود. بابا، حرفشان را باور نکرده بود. پشتم ایستاد. تمام قد و کامل. بابا، توی دلش آب شد، به روی خودش نیاورد.

#مریم_شفیق پور


از زندگی روزمره یک مینیمالیست تازه وارد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید