امروز میخواستم به جای نوشتن مطالب فنی داستان بگم ، داستان یه دختر معمولی ...
ممکنه برای خیلی از ماها پیش اومده باشه که یه کاری را با ذوق و امید به آینده شلوغ میکنیم ولی در وسط های راه اتفاقاتی میوفته که به رویا و هدفمون شک میکنیم ، بعد کم کم ازش دلسرد میشیم تا جایی که دیگه حتی از اون هدف خوشمونم نمیاد بلکه فقط بنابه عادت ، ترس از تغییر یا ... ادامش میدیم ولی حالمون باهاش خوب نیست.
دختر قصه ما این اتفاق براش افتاد ، با ذوق فراوان شروع کرد به یادگیری بازی سازی ولی وسط های راه انگیزش تموم شد، البته دلایل زیادی بود که چیشد که انگیزش تموم شد و یه بازه چندماهه همه چیز را رها کرد و سعی کرد بفهمه چی میخواد . دختر قصه ما اون موقع هنوز کوچیک بود و از تغییر میترسید پس تصمیم گرفت یه شانس دیگه به انتخاب قبلیش بده ، پس دوباره به سمت هدف اولیش برگشت و انگیزش را تقویت کرد و دوباره شروع به کار کرد ، داستان خوب پیش میرفت براش ولی حس میکرد پیشرفتی از خودش نمیبینه اونجوری که راضیش کنه پس تصمیم گرفت اندروید شروع کنه ولی اینقدر انرژی منفی از اطراف دریافت کرد که تو شروع بیخیالش شد و دوباره بی انگیزگیش را مخفی کرد و به کارش ادامه داد .
بعد مدت ها شرایط جوری شد که ناخوداگاه از اون شرایط دور شد و این بهش کمک کرد که بتونه قوی باشه و یه تصمیم مهم بگیره برای زندگیش که نتیجش شد مهم ترین تصمیم ۲۲ سال زندگیش.
حالا دختر قصه ما داره با هدف و انگیزه یه چیز جدید را امتحان میکنه و تو این راه خوشحاله فقط تنها نگرانیش اینه که تو مسیر رسیدن به اون راه چه نقشه جایگزینی داشته باشه .
تو این پست فقط میخواستم بگم اگر هر جایی از زندگیتون به هدفتون شک کردید مثل دختر قصه ما نباشید و قوی عمل کنید چون قوی نبودن و تصمیم نگرفتن تو طولانی مدت براتون عادت میشه و یهو چشم باز میکنید و میبینید خود واقعیتون فراموش شده و این دیگه شما نیستید ، یک آدمی هستید که با افسرده شدن و روتین شدن زندگیش فقط چند قدم فاصله داره .
سعی کنید همیشه با آدمای خوشبین و مثبت ارتباط داشته باشید ، آدمای منفی نیاز به کمک دارن و باید بهشون کمک کرد ولی کمک بیش از حد باعث میشه خودتون به یکی از اونا تبدیل بشید .
دختر قصه ما الان ما چند ماه پیش خیلی متفاوته و دوباره داره خود واقعیش و هدف و آیندش را پیدا میکنه و بی نهایت خوشحاله :)
امیدوارم هر کس این متن را خوند و به چیزی شک کرد یا تصمیمی اومد داخل ذهنش بدون معطلی بره سمتش...
این جمله را مدت هاست بهش رسیدم و خیلی دوسش دارم :
"میگه :
یه سری از خستگیا هم هستن که واس خلاص شدن از شرشون فقط باید تصمیم گرفت؛ بعد از یه پیاده روی طولانی یا بعد از خوردن یه لیوان چایی گرم یا بعد از ایستادن زیر آخرین بارون...
باید تصمیم گرفت."
تو این روزای بارونی بعد از یه پیاده روی طولانی و نوشیدن یه لیوان چایی گرم تصمیم بگیرید :))