میم الف میم
میم الف میم
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

من از زندگیم چی میخوام؟

سردرگمی*
سردرگمی*


این روز ها نمیدونم واقعا چی میخوام از این زندگی منظورم این هست که من به چی علاقه دارم که دارم براش کنکور میدم اونم کنکور تجربی با رقابت بالا البته که همه کنکور ها سختن اونم تو ایران!

چرا اصلا رفتم تجربی که اینطوری بود گفتم حفظیات انسانی زیاده ریاضیم سخته پس میرم تجربی به همین منطق بیخودی داشت و البته دلیل دیگه اش این بود که دیدم همه اینوری میرن ما هم اینوری میریم!

البته که من فکر میکنم میدونم به چی علاقه دارم و اونم انیماتور شدن هست که انیمیشن های کات اوت بسازم و امرار معاش کنم از این راه البته باز هم مطمئن نیستم که واقعا میخوام اینکار رو بکنم یانه؟

اما داستان اینکه چطوری به این سمت کشیده شدم رو یکم میخوام براتون باز کنم؛در دوران کرونا هنگام وب گردی متوجه شدم انیمیشن ها چطوری ساخته میشن و این حرف ها و برنامه ای که باهاش میشه انیمیشن ساخت رو دانلود کردم و عشق آغاز شد (خخخخ)و بعد ها با جستجو و دیدن آموزش تو فضای مجازی کمی بیشتر راجبش تمرین کردم و انیمیت های کوچیکی داشتم و ایشالله بعد کنکور دوباره شروع میکنم(سیستم جمع شده)

یه مدتی داشتم میگشتم تو استان کسی هست که این کار انیمیشن رو میکنه که یکی رو پیدا کردم و به مدت هفت جلسه با ماشین و یه ساعت رفت آمد پیش ایشان رفتم و خدایی کارشون خوبه و حتی مدتی در واتساپ و تلگرام در تماس بودیم.که بخاطری اینکه درس داشتم و کنکور نشد ادامه بدم امیدوارم بابت رفتار زشتی که داشتم و یهو ناپدید شدم منو حلال کنه!

یه چیز دیگه که از قبلا دوست داشتم معلم شدن و دبیریه که معلم خوبیم بودم و پسرعموم حمید و فامیل دور امیر و پسر همساده امین و البته چندین نفر دیگه که بهشون خوب درس دادم(البته که من آدم متواضعیم:/) و این قضیه ریشه ای تاریخی از چندین سال پیش داره که برای پسرعموم یکم مسئله هایی رو طرح میکردم و اسم برنامه رو هوشک گذاشته بودم و سوالات رو باید در زمان مناسب حل میکرد.

نویسندگی شاید چیز منظورم شغل دیگه ای بوده که در من ریشه در بچگی داره که من چندین داستان کتبی مثل پادشاه مهربان دالچه و فوتبالیستا ۱ و ۲ رو نوشتم و تنها مخاطبم مادرم بوده و البته که همه آنها به غیر از فوتبالیستا ۲ از بین رفتن!

تیکه ای از فوتبالیستا۲
تیکه ای از فوتبالیستا۲

اولین داستانی که نوشتم رو یادمه اسمش قهرمان بود و در تابستانی که میخواستم برم کلاس دوم نوشتم و اسم شخصیت اصلی قهرمان بود(بچه ساده دل) که شهر رو از آدم بده داستان نجات میده و در حالی تراژدیک خودش میمیره در آخر و مامانم بدون اجازه به معلم کلاس اولم نشون داد و مثل اینکه خندش گرفته و خوشش اومده خدایی بهترین معلمی بوده که داشتم امیدوارم سالم باشه.

مسئله بعدی که میخوام بگم و بین خودمون بمونه فشار از طرف خانواده فامیله به آدم تو کنکور میگن که برو رشته پزشکی پول توشه یا حداقل برو دارو و اینا...آخه کسی که حالش از این محیط بهم میخوره چطوری انتظار دارین با عشق و علاقه بره سمتش و مطمئنم بعضی ها تو کلاس ما ففط برای پول میرن این رشته ها و به نظرم آینده خوبی نداره ولی هر چند امیدوارم به چیزی که میخوان برسن.

در کل من تقریبا راهم رو پیدا کردم و ایشالله دبیری بیارم یه شهر خوب و اونجا در کنار دانشگاه انیمیت رو ادامه میدم و شاید خدا رو چه دیدی برای یک انیمیشن هم فیلمنامه نوشتم و امیدوارم هر جا که هستین سلامت باشین و به اهدافتون برسین!


سردرگمیداستانآینده
پسری با افکاری عجیب و در تلاش برای بهتر بودن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید