در آینه به آرامشِ غلیظی که صورتت را پوشانده، نگاه میکنی. خطوط منحنیها را پی میگیری. انگشتانت روی سطح صیقلیِ روبهرویت گم میشوند. بوی موادی را میدهی که روی صورتت ماسیده: دردِ تاریخمصرفگذشته در چشمهایت، خاطرهی تقلبی لای موهایت، حیرت هضمنشده بر پوستت...!
از خودت میپرسی چهقدر طول کشیده تا صورتت را با آرامشی به این غلظت بیارایی. ناگهان میفهمی که تمام عمرت را جلوی آینه هدر داده ای. آن بیرون تو تنها یک نقابی. یک نقاب از جنس ″آرامش غلیظ″. جوری که خود واقعی ات از پشت آن دیده نشود. مسأله را بالا و پایین میکنی: اگر نتیجهی این سالها این بوده که آرامش واقعی را از چنتهی نقابِ مصنوعِ مسمومت به آنها داده باشی، پس ارزشِ زمانِ ازدسترفتهات را داشته؛ پس عالیست! یاد حرفهایی میافتی که شنیده ای؛ که تو آرامی، و خونسردی، و تو روی دوشَت امید نشانده ای. عالیتر از عالی شد! باید باقی عمرت را هم جلوی انعکاس تصویری که نمیشناسی بایستی و زل بزنی و زل بزنی و آنقدر زل بزنی تا شاید بالاخره آرامش غلیظت با تو یکی بشود.
فرچههای خیس، سرخابِ سیلیهای شبانه، سفیدابِ قوطی حامل ترسهایت، خونمردگیهای بدمزه...دوباره دستبهکار میشوی!
جلوی آینه میایستی و به زن بودنت خیره میشوی. به تمام لحظاتی که آرامش غلیظت را طراحی میکردی و قلممویت را توی مخلوط اشک و خون و عرق فرو میبردی. خستهای؛ شبیه زنی که لباس سربازها را به تن کرده تا به جبهه راهش بدهند و بعدْ چند سالِ آزگار جلوی سنگرهای هیتلری از موجودیتِ ″وَتَنش ″ دفاع کرده، یک روز پیروز از جنگ برگشته، ولی به جای گرفتنِ حلقه گلِ افتخار دارد به خاطر پا گذاشتن بر مرزهای ″طبیعی″ توبیخ میشود، و دارد از خودش میپرسد که این همه هیاهو اصلاً به خریدنِ خطرِ بدلکاریاش میارزیده یا نه!
روی آینه ″ها″ میکنی. میخواهی با انگشتانت طرح دیگری ورای نقابت رسم کنی.
بخار زود محو شد.
از اینجا به بعدش انگار دیگر دست تو نیست. کسی که تاریخْ او را به بازی راه نمیداده، حالا درست وسط میدان است. احساس میکنی که وقت خوبی برای آن نیست که اعلام شکست کنی. و تو خوب میدانی که حتی اگر ارزشش را نداشته، تحمل بارِ آن از تحمل سنگینیِ وجدانت سادهتر بوده.
چشمهایت را میبندی و یک بار دیگر با دمی عمیق، آرامش غلیظ را میدهی تو. این طوری بهتر است، حتی اگر پیروز این میدان نباشی.
میم.جیم