میم
میم
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

فقط‌ده‌سالته!

نوسان صدای خندهٔ پیکر هایی به یقین شاد تر از دل و لب های لرزانش، سریع السیر از جلوی چشمانش گذشتند و شاید به سمت خانه‌ای رفتند که خدایش با آنان مهربان تر برخورد می‌کرد و از خود شبنم هایی روی چند سکه پنج سنتی آرامیده در ظرف پسر به جای گذاشتند و نگاهی آکنده از حسرت را بدرقه راه خود کردند. چه میشد اگر او را همراه با خود می‌بردند؟ گروه بازی های کودکانهٔ‌شان یک نفر کم نداشت؟ معلم نگران غیبت های همیشگی‌‌ و غیر استثناء‌اش نمیشد؟ تخته‌ نقاشی های کلاس جای نقاشی‌اش را خالی نگه داشته بود؟ ارتعاش خفیف خنده‌هایشان، لرزشی که ثمره‌ی خنده‌ی او بود را کم نداشت؟ دنیای او چطور؟ در سن کم، مرد نبود؟ دنیایش کودکی کردن را کم نداشت؟
سکه های روز های گذشته را از جیب هایش بیرون آورد و کنار سکه های امروز انداخت. هنوز برای خرید قرص های مادرش پول کم داشت. آسمان رنگ آبی‌اش را به رنگ پرتقالی باخته بود، که مدت ها وقتی از مقابل میوه فروشی میگذشت سعی در به یاد آوردن طعم آن داشت. روز به سمت آغوش شب قدم برمیداشت و امشب هم سفره‌ای پهن نمیشد. مگر قرار نبود خدا مهربان باشد؟ مگر قرار نبود بچه‌هارا دوست داشته باشد؟ خدا و دنیایی که به ارث برده بود، قرین تجربیاتش نبود.

همه‌چیزازاین‌جمله‌شروع‌شد:اگر‌ کتابی‌ که‌ میخوای‌ توی‌ کتابخونه‌ نیست‌ خودت‌ بنویسش.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید