میم·۲ سال پیشهیولای زیر تختچرا کوچیک که بودیم هیچ وقت بهش فرصت ندادیم؟ چرا وقتی نصفه شب ها که دستمون از تخت آویزون میشد و بیدار میشدیم سریع دستمون رو از ترس بالا می…
میم·۳ سال پیشفقطدهسالته!نوسان صدای خندهٔ پیکر هایی به یقین شاد تر از دل و لب های لرزانش، سریع السیر از جلوی چشمانش گذشتند و شاید به سمت خانهای رفتند که خدایش با…
میم·۳ سال پیشساکنان سیاره ناشناختهای؛زمین.از دنیای دیگهای اومده بود و مهم ترین وظیفهاش این بود که کسی متوجه واقعیت زندگیش نشه. این حکایت همه ی مردم شهر بود. تک به تک؛ خودشون رو ج…