چرا کوچیک که بودیم هیچ وقت بهش فرصت ندادیم؟ چرا وقتی نصفه شب ها که دستمون از تخت آویزون میشد و بیدار میشدیم سریع دستمون رو از ترس بالا میکشیدیم؟! شاید میخواستن دستامون رو بگیرن. چرا هیچ شبی از ترس پایین تخت رو نگاه نکردیم؟ شاید اون هیولای زیر تخت تشنهی یه نگاه بود. چرا همیشه با گم شدن لای پتو از خودمون در برابرشون محافظت میکردیم؟ شاید نیاز به بغل داشتن. اصلا چرا باید از خودمون دربرابرشون محافظت میکردیم وقتی هیچ وقت بهشون فرصتی ندادیم؟ کی میدونه؟ تو میدونی یا من؟ شاید همیشه حسرت این رو توی دل میپروندن که وسط های شب دستش رو روی موهات بکشه، توهم با یه لبخند بهش نگاه کنی و باهم از پنجره فرار کنین. دستات رو بگیره و باهم برید به سمت اون پارکی که الاکلنگش زیاد از زمین فاصله نمیگرفت و تو روش راحت تر بودی. کسی به جز تو نمیتونست اون رو ببینه اما مراقبت بود. شاید ما همیشه همین بودیم و هستیم. بدون اینکه چیزی بدونیم قضاوت میکنیم، بدون اینکه درک کنیم نظر میدیم، بدون اینکه تجربه کنیم میترسیم، نفرت داریم.