دو سال از اون روز گذشت. روزی که تا ابد گوشه ذهن همه مردم یه لکه سیاه میمونه اما واسه من و همسر اون روز با همه سیاهیش روز شیرینی هم بود.
اون روزها یک سال و خردهای از دوستی من و همسر میگذشت و قرار بود با مامانش بیان خونهم.
من یه دختر مستقل بودم که خونه داشتم و تنهایی زندگی میکردم.
من و مامانش که الان مادرشوهرمه، قبل از اون همدیگه رو از طریق عکس دیده بودیم. یه بار هم رفته بودم نشست خبری بهم پاوربانک داده بودن، منم فرستادم واسه مامانش. کل ارتباط مستقیم ما در همین حد خلاصه میشد.
یادمه سهشنبه حوالی ظهر به همسر که اون موقع دوست جان بود، گفتم پنجشنبه بریم سینما؟ گفت نه کار داریم! گفتم چیکار؟ گفت مامانم میخواد بیاد دیدنت.
من هم که وسواسی :)))
از همون ساعت پروژه خونه تکونی شروع شد. اصولا دوست زیادی نداشتم واسه همینم تجهیزات پذیراییم در حد دو نفر بود. بلافاصله بعد از ساعت کاری دست خودش رو گرفتم رفتیم خرید. ۴ دونه پیشدستی سفالی، فنجون، قندون، چاقو )) و رو فرشی (اگه ولم میکرد فرش میخریدم اما به زور رضایت دادم روفرشی بندازم یه گوشه که مثلا خونه پر و قشنگ بشه) گرفتم.
بعد با اسنپ فرستادم خونه و بشور بساب تا ۳ شب شروع شد. تا کلید و پریز حمام رو هم برق انداختم. (ممکن بود مامانش بخواد بره حمام خب :دی)
فرداش هم دوباره بعد از کار رفتم تمیزکاری و خرید میوه و انتخاب لباس و خلاصه پدر خودم رو درآوردم. این وسط انقد کار داشتم یادم رفته بود به مامانم اینا بگم ماجرای ما داره رسمی میشه. البته خیلی هم صمیمی نبودیم و خجالت میکشیدم بگم به خاطر همین به خواهرم گفتم و اونم فرداش گذاشت کف دست مامانم.
صبح پنجشنبه بیدار شدم برای آخرین بار خونه رو چک کردم، حیاط رو شستم (خونهم حیاط پشتی داشت. ممکن بود هوس کنن برن توی حیاط :دی) و رفتم دوش گرفتم و یه زنگ به دوست جان زدم.
برخلاف انتظارم خیلی غمگین و مغموم بود و اونجا بود که فهمیدم چه بلایی نازل شده.
من رادیو و تلویزیون نداشتم. ارتباطم با جهان به اینترنت و شبکههای اجتماعی بستگی داشت. سریع رفتم توییتر و دیدم ای وای. چه فاجعهای. مثل کابوس بود. تا زمان اومدن همسرجان و مامانش داشتم خبرا رو چک میکردم و دق میکردم. وقتی اومدن هم صحبتها از پلاسکو شروع شد و به پلاسکو ختم شد.
اون روز مامان همسر واسم یه جفت گوشواره طلا هدیه آورد. به پاس اون پاوربانکی که بهش داده بودم. البته بعدا فهمیدم پاور بانک رو همون اول برادر شوهرم پیچونده بود و چیزی به مادرشوهرم نرسیده بود :)))))
تقریبا یه ماه بعد، درست چند روز قبل از چهلم پلاسکو یه روز سرد بهمن ماه، من، همسر و مامانش صبح زود سوار هواپیما شدیم رفتیم خوزستان تا سهتایی من رو از مامان و بابام خواستگاری کنیم. آخرش هم شیرینی خوردیم و با نشون و دل خوش سه تایی برگشتیم تهران و زندگی افتاد روی دور تندش.
خلاصه اینکه به این ترتیب در چنین روزی اولین دیدار رسمی من و مادرشوهرم ۲ ساله شد.