آرام گام برمی دارم. به پشت سرم نگاه می کنم. می بینم گذشته است؛مثل آبی که اولین بار از چشمه جوشید یا نسیمی که گره روسری درختان را باز کرد.
از سر گذشته است و شده است سرگذشت.
از مرزها از دریاها از اقیانوس ها از کهکشان راه شیری می گذرم و همچنان می گذرد. امروز می گذرد و فردا می شود دیروز. و فردا به اندک لحظه ای رخت امروز را به تن می پوشاند.
دلم تنگ می شود
از مرز هم که می گذرم، دلم تنگ می شود
قاصدک در سیم های خاردار لب مرز برایم دست تکان می دهد. اندکی دگر در دستانم می نشیند.
اینجا
درست در یک قدمی باز هم دلم تنگ می شود...