هر انسانی، یکبار برای رسیدن به یک نفر دیر میکند، و بعد از آن برای رسیدن به دیگران عجلهای ندارد...
توی یه عصر زمستونی تو تجریش قدم میزدم. هوا سرد بود و نمهنمه برف میاومد، اونقدر که فقط یه لایه نازک روی زمین نشسته بود. خیابونا شلوغ بود، صدای بوق ماشینا، حرفای آدمها، همهمهای که همیشه تو این خیابون جاریه. داشتم فکرم رو میبردم یه جای دیگه که یهو یه چیزی از دور برق زد و توجهم رو جلب کرد. بین اون همه رفتوآمد، اون همه نور، یه چیز کوچیک وسط خیابون داشت میدرخشید.
کنجکاو شدم. آرومتر راه رفتم، بعد یه کم نزدیکتر شدم. رسیدم بهش. یه درِ نوشابه بود، همین! یه تیکه فلز که فقط تو نور چراغا برق میزد. همونجا وایسادم و با خودم فکر کردم... تو زندگی چند بار چیزی که از دور قشنگ به نظر میرسید، وقتی بهش رسیدم، دیدم هیچ ارزشی نداره؟ چند بار چیزی که فکر میکردم قراره منو خوشحال کنه، وقتی تو دستم گرفتم، دیدم فقط یه توهم بوده؟
ولی یه سوال دیگه هم ته ذهنم گیر کرد... اگه سمتش نمیرفتم، اگه بیخیالش میشدم، شاید یه عمر حسرتشو میخوردم. شاید همیشه تو ذهنم یه سوال میموند که "نکنه واقعا چیزی بود که باید میدیدم؟" شاید گاهی باید بریم، باید ببینیم، باید تجربه کنیم، حتی اگه آخرش فقط یه درِ نوشابه باشه که رو زمین افتاده و تو نور چراغا برق میزنه...
تو هم تا حالا چیزی تو زندگیت بوده که از دور برات قشنگ و خواستنی به نظر بیاد، ولی وقتی بهش رسیدی، فهمیدی که هیچ ارزشی نداره؟ یا برعکس، چیزی رو نادیده گرفتی و بعدا حسرتشو خوردی؟ برام بنویس، دوست دارم بدونم…