#پارت_هشتم
گوشی رو انداختم رو صندلی شاگرد و از کیفم قرص قلبم رو برداشتم .
آبی در دسترسم نبود و درد قلبم هی بد تر و بد تر میشد ، پس قرص رو همون جوری انداختم تو دهنم و به زور قورت دادم .
مزه تلخی قرص همه وجودم رو تلخ کرد ، اما از درد کشیدن خیلی بهتر بود .
صندلی رو کمی خوابوندم و چشامو رو هم گذاشتم تا این قلب بی صاحابم آروم بشه .
نمیدونم چند دقیقه گذشت اما با تقه ای که به شیشه خورد ترسیده از جا پریدم .
گنگ به دور و برم نگاه کردم و تازه موقعیت رو درک کردم ، نگاهی به فرد پشت شیشه انداختم و شیشه رو خیلی کم در حدی که صدا رو بشنوم دادم پایین .
با اخم های کشیده و نگاهی سوالی گفتم : بفرمایید !
اون فرد نگاهشو مستقیم به چشام دوخت و گفت : مسیحا هستم .
نویسنده : دختࢪماھ (خودم)