دختࢪ‌ماھ
دختࢪ‌ماھ
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

قهوه یا چای...


پس از سال ها؛
مرا ديدي ..
سوالت این بود که چرا مثل قبل نیستی؛
چرا خنده هایت بوی غم میدهند؛
چرا دست هایت میلرزند؛
چرا لب هایت بی روح است؛
چرا چهره ات زرد است؛
چرا لاغر شدی؛
چرا بی حوصله و خسته ای؛
به چشم هایت خیره شدم؛ میخواستم خودت جواب را از چشم هایم پیدا کنی؛
میخواستم خودت بدانی چه کسی مرا به این حال و روز انداخت؛
اما با پررویی تمام به چشم هایم خیره شدی و گفتی که تورا ببخشم؛
رفتنت را ببخشم و باز ماثل قبل باهم باشیم؛
بغض کردم؛ هر چه نفرت هست را درون چشم هایم ریختم و باز نگاهت کردم که شاید اینبار جوابت را بگیری اما باز هم با پررویی بیشتر ادامه دادی:
قهوه میخوری یا چایی عزیز دل؛
عزیز دل؟ بخشش؟ قهوه؟
نه، انگار یا واقعا نمیفهمد یا خودش را به نفهمی میزند؛
اینبار دست هایم را مشت کردم؛ میخواستم بلند فریاد بکشم؛ از همه چیز بگویم، سرش داد بزنم؛
به او بگویم بعد از رفتنش چه ها بر سر من آمد؛
اما نه، میدانم اگر حرف بزنم بغضی که سال هاست نگهداشته ام میترکد؛
بلند شدم؛ میخواستم بروم ..
دست هایم را گرفت و با بغض نگاهم کرد؛
گفت بمان نرو!
اینبار نتوانستم خشمم را کنترل کنم؛
محکم داد زدم و گفتم؛
شب هایی که با گریه گذراندم کجا بودی؟
شب هایی که غم ها من را می‌کشتند کجا بودی؟
به چشم های خیس من نگاه کن؛
آغوش تو تنها پناهگاه من بود؛ آن روزها کجا بودی؟
شب هایی که من زخم هایی که به من زدی را میشمردم کجا بودی؟
روزهایی که به تو زنگ میزدم اما شماره ات خاموش بود کجا بودی؟
نامه هایی که برای تو میفرستادم به دست تو میرسید اما هیچوقت جوابی نمیدادی، آن موقع کجا بودی؟
چهره ام چرا زرد است؟ چون از آن شبی که رفتی خوابم را با خودت گرفتی!
تو رفتی و به پشت سرت نگاهی ننداختی اما؛
من شب ها خوابم نمیبرد؛
دوستت دارم و عاشقت هستم هایی که به من میگفتی از ذهنم پاک نمیشد!
کجا بودی؟ پیش کی بودی؟ با کی بودی؟
به او هم عزیز دل میگویی؟
دست هایم را کشیدم؛ همه ی افرادی که در کافه بودند به من نگاه می‌کردند اما برایم مهم نبود؛
میان فریاد کشیدن هایم به هق هق افتادم ..
دیگر نای ادامه دادن نداشتم؛
دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
برو برگرد پیش آن کسی که بودی اما؛
هر آنچه که با من کردی؛ هر چه زخم به من زدی؛ هر چقدر که مرا له کردی را با او تکرار نکن!
باز هم حرف داشتم باز هم میخواستم بگویم که چه ها بر سر من آمد اما دیگر کافی بود .
کولی ام را برداشتم و بیرون زدم؛
هوا بارانی بود؛ به آسمان نگاه کردم؛
در این هوای بارانی خیلی خوب می‌توانستم گریه کنم؛ هیچکس متوجه نمیشد!
برای اولین بار که از کافه بیرون زدم؛ به عقب برنگشتم که ببینم او هنوز همان جاست یا بیرون زده؛
دیگر به سراغش نرفتم که ببینم پس از شنیدن حرف هایم در چه حالی است!
مهم نیست؛ حرف هایم را زدم کافیست!
هنوز داری میخونی؟ تموم شد این قصه رفیق؛
قهوه میخوری یا چایی عزیز دل؟


دختࢪ‌ماھ

قهوهعزیز دل
هنگام ثمر دادنمان بود،خزان شد!🌿 @ghalamkhaste
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید