پدربزرگ مادریام را هرگز ندیدیم؛ مادرم سهسالش بوده که بهرحمت خدا رفته بود؛ سالهای سال پیش... امّا پدربزرگ و مادربزرگهایمان را دیدیم؛ خوب دیدیم.
پدربزرگم بسیار مؤمن بود؛ دائما قرآن میخواند؛ سرش همیشه توی قرآن بود؛ اصلا حرف نمیزد؛ یا قرآن میخواند، یا تسبیحبهدست توی حجرهی پارچهفروشیاش نشسته و ذکر میگفت. میهمان کسی نمیشد؛ همه میدانستند که آمیرزا خلقوخوی اینچُنینی دارد؛ بدشان نمیآمد؛ خیلی حرمت داشت توی محل! در فصل سرما پالتوی بلند میپوشید؛ کلاه شاپو بسر داشت؛ شال میکشید روی صورتش و با آن کفشهای واکسزدهی آئینهوارش از کوچه عبور میکرد؛ اهل محلّ و کسبه خبردار میایستادند و سلام میکردند... «سلام آمیرزا...».
هرکسی هر مشکلی داشت، برای مشورت به نزد ایشان میرفت؛ وصیّتنامه هم تنظیم میکرد؛ خطّ عجیب محشری داشت؛ بسیار خوشخط بود... قرآن را که میخواند، حاشیه میزد؛ چیزهایی مینوشت... آنقدر آدم منظّم و مرتّبی بود؛ تمیز و شیکپوش؛ مؤمن و پاک! فقط در خانهی خودش غذا میخورد... اگر هم کسی دعوتش میکرد، نمیرفت؛ مگر اینکه دیگر خیلیخیلی ضروری باشد... آنوقت توی خانهاش نان و پنیر و خرمایی را لای بقچه میپیچید و باخودش میبرد... سر سفره فقط از نان و پنیری که خودش برده بود میخورد؛ دست به سفره نمیبرد... صاحب مجلس هم میدانست که آمیرزا چُنین شخصیتی دارد؛ بههیچکس برنمیخورد...
عید که میشد، مادر همه را مرتّب میکرد؛ لباس و کفشهای نو را میپوشیدیم... طبق برنامهی همهساله اوّل باید بهخدمت آمیرزا میرفتیم... وارد خانه که شدیم، سلام میکردیم و با فاصله از دیوار -بدون تکیه دادن- جلوتر روی دو زانو مینشستیم و دستها روی زانوها بود! آمیرزا باز هم سرش توی قرآن بود؛ جواب سلام میداد و یک نگاهی به همه میانداخت؛ قرآنش را باز میکرد؛ میدانستیم که وقت عیدی است؛ اسکناسهای صدریالی سرخرنگ را بیرون میآورد؛ یکییکی بلند شده میرفتیم عیدیهایمان را میگرفتیم... پدر میگفت: «عیدیها را که گرفتید، یک سیب هم بردارید و خداحافظی کنید... آمیرزا نیاز به استراحت دارد...» و آمیرزا مشغول قرآن میشد...