ویرگول
ورودثبت نام
مردی که می‌نویسد
مردی که می‌نویسدمی‌نویسم، می‌سُرایم... فلسفه می‌خوانم؛ می‌اندیشم؛ به‌پرواز درمی‌آیم... جهانی که من می‌بینم، کاملا با جهانی که تو می‌بینی متفاوت است. زبان و ادراک و نگاهِ ما باهم تفاوت‌های عمیقی دارد.
مردی که می‌نویسد
مردی که می‌نویسد
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

در حسرتِ «برف»، آب شدیم!

دنیا را می‌بینی که چگونه وارونه گردیده و دیگر جای زندگی نیست؟

پیش از این زمانی‌که پاییز فرا می‌رسید، آسمان شهرِ ما سرشار از باران و برف می‌شد. زمستان هم که می‌شد، دیگر واویلا بود؛ برف پشتِ برف؛ کولاک پشتِ کولاک! هوا چُنان ناجوانمردانه سرد می‌شد که نمی‌توانستی دست از جیب بیرون بکشی... همآنطور که «اخوان ثالث» می‌گفت:

«سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است؛

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .

نگه جز پیش پا را دید ، نتواند

که ره تاریک و لغزان است .

وگر دست ِ محبت سوی کس یازی،

 به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛

 که سرما سخت سوزان است...».

 

در شهرِ ما برف تا بیخ سیزده‌به‌در ادامه داشت. در خودِ روزِ عید، در میان برف و بوران می‌رفتیم عیددیدنی و گهگاهی هم بعلّت شدّت برفیدگیِ هوا از وسط راه برمی‌گشتیم خانه که بعدا برویم. چهارشنبه‌سوری برای اینکه بتوانیم شعله‌ای برافروزیم، بیل و پارو می‌آوردیم تا کوچه را برف‌زدایی کنیم و آتشی بپا کنیم. کجا رفتند آن‌روزها؟ چه شدند؟ دنیا چرا اینقدر نچسب و دلگیر و سیاه و زشت شد به‌ناگهان؟

برف کو؟

باران کو؟

در حسرتِ «برف» آب شدیم.

 

 

 

زمستانعیدقدیم
۱۵
۲
مردی که می‌نویسد
مردی که می‌نویسد
می‌نویسم، می‌سُرایم... فلسفه می‌خوانم؛ می‌اندیشم؛ به‌پرواز درمی‌آیم... جهانی که من می‌بینم، کاملا با جهانی که تو می‌بینی متفاوت است. زبان و ادراک و نگاهِ ما باهم تفاوت‌های عمیقی دارد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید