عُمر که میگذرد و سنّ و سالَت بالاتر میرود، یک سکون و سکوت خاصّی در درونَت حاکم میشود؛ گویی پیش از آن، رودخانهای بودهای در جوش و خروش و اکنون بهدریا رسیدهای.
در این نقطه که میایستی و جهان پیرامون را مینگری، متوجه چیزی میشوی... اینکه دیگر رغبتی به دنیا و مافیها نداری؛ انگار که دل از همهچیز گسسته باشی و حسّ تعلّق خودت را نسبت به خیلیچیزها از دست داده باشی.
در این موقعیت، تنها علّتِ گرایش تو به ملزومات زندگی، صرفا بخاطرِ اینست که بدانها نیاز داری و این قهرِ روزگار است و گریزی از آن نیست.
یادتان هست؟
بچه که بودیم، با هزار شوق و علاقه میرفتیم گِلبازی.
کلّی وقت میگذاشتیم برای اینکه یک خانهای بسازیم. خودمان را غرق میکردیم در خاک و خل و کثافات؛ رقابت میکردیم؛ تقلب میکردیم تا بتوانیم بهترین خانهی گِلیِ کودکانهمان را بنا کنیم...
غروب که میشد، انگار نه انگار که آنهمه زحمت کشیدهایم... نگاهی به آسمان میکردیم... یادِ خانه میافتادیم... برمیخاستیم و با یک لگد میزدیم تمام کاسه-کوزه و در و دیوارِ خانهی گِلی را بههم میریختیم و دل از همهچیز کنده سوی خانه روانه میشدیم...
دنیا را میبینی؟
دقیقا همآن دنیای کودکی است... همآنست...
این مهندسها و ساختمانسازها، همآن کودکاناند که بزرگ شدهاند؛ اسباببازی و تفریحاتشان هم مطابق با سنّ و سالشان بزرگ شده...
دیروز که بچه بودیم، افتخار ما همین اتومبیلهای اسباببازی بود... بزرگ که شدیم، اتومبیلهایمان هم همگام با ما پیش آمدند...
غروب عمر که سر برسد، دستِ اجل همهی آنچه را که رشته بودیم پنبه خواهد کرد و ما لاجرم باید به سوی آن آشیانهی اصلی خود که ماورای این دنیای مادّی است، روانه شویم...