ویرگول
ورودثبت نام
milad
milad
خواندن ۱۰ دقیقه·۵ سال پیش

در جست و جوی «مادر گم شده»: قسمت اول

جایی پر از آرامش، جنین بنده خدا در آرامشی عمیق، جایی که شاید خیلی دوست داشتیم تا ابد توش باشیم یا شاید دلمون براش تنگ بشه گاهی
جایی پر از آرامش، جنین بنده خدا در آرامشی عمیق، جایی که شاید خیلی دوست داشتیم تا ابد توش باشیم یا شاید دلمون براش تنگ بشه گاهی


خیلی سخته باهاش کنار اومدن. خروج از رحم مادر رو می‌گم. می‌دونید منظورم چیه؟ همه‌ی ما در رحم مادر این رو تجربه کردیم که در رحم مادر همه‌ی نیازهامون به بهترین نحو تامین شده. خب برای همه‌ی همه نه. یه سری از بچه‌ها هستند که اینرو هم تجربه نکردند. شاید وقتی تو رحم مادر بودند مواد غذایی به درستی بهشون نمی‌رسیده. یا مشکل ژنتیکی داشتند. در هر صورت بدن مادر بیش‌ترین تلاش خودش رو می‌کنه که به بهترین نحو از جنین مراقبت بشه. جنین هم که حسابی خوشش میاد دیگه. مواد غذایی خودش میاد و میره. حتی اینطوری که من شنیدم، مثلا بدن مادر از کلیسم بدن مادر میزنه‌ برای جنین و برای همین خانم‌های باردار باید خیلی مواظب باشند که املاح بدنشون کم نباشه چون تهش بدنشون میفرسته برای جنین و ممکنه خودشون دچار کمبود بشن.

این هم بند ناف، هم غذا میاورد هم ضایعات رو برمیداشت میبرد
این هم بند ناف، هم غذا میاورد هم ضایعات رو برمیداشت میبرد

در هر صورت، ما اینجا یه موجودیتی داریم به نام مادر. مادری که چه خودش دلش بخواهد یا نخواهد بدنش به شدت تلاش می‌کنه اون جنین رو سالم و سرحال تحویل بده. احتمالا خیلی از ماها که به دنیا اومدیم جنینی خوبی‌ رو داشتیم. جنینی ای که هیچ نیازیمون نبوده که رفع نشده باشه.

مادر بنده خدا درتلاش برای خوردن غذاهای سالم برای داشتن یه جنین سالم و درست و حسابی!
مادر بنده خدا درتلاش برای خوردن غذاهای سالم برای داشتن یه جنین سالم و درست و حسابی!

بعدش خب به دنیا اومدیم دیگه. همون اولش هم حسابی گریه و زاری کردیم و تازه بقیه خوشحال شدن ازین گریه و زاری که نشون میده ما زنده‌ایم. اما خب کی دلش می‌خواسته ازون جای گرم و نرم بیاد بیرون. افسرده کننده است، نه؟ بیرون اومدن از جایی که تمام نیازهامون داشت درش تامین می‌شد؟ اگر همین حرف من رو درک می‌کنید شاید دیگر نوشتن این نوشته دیگر معنایی نداشته باشه. اما فکر می‌کنم باید بیشتر بنویسم تا حسابی به فضای ذهنی من نزدیک بشوید که چی می‌خواستم بگم.

گریه‌های بعد از به دنیا اومدن(ببخشید دیگه که دقیقا بعد به دنیا اومدن نیست دیگه!)، چیه آخه این دنیا،‌همون رحم خیلی بهتر بود
گریه‌های بعد از به دنیا اومدن(ببخشید دیگه که دقیقا بعد به دنیا اومدن نیست دیگه!)، چیه آخه این دنیا،‌همون رحم خیلی بهتر بود


ما وقتی به دنیا اومدیم هم احتمالا تعداد زیادیمون، و نه الزاما هممون، از «مادر» بودن کمی برامون گذاشته نشده. مادری که تمیزمون میکرد،‌گشنمون نمیذاشت و هر کاری می‌کرد که ما راحت باشیم. ما هم حسابی خوشمون بود. هر وقت لازم بود یه جیغ می‌زدیم و مادر و احتمالا پدر بر بالین حاضر می‌شدند که ببینند این بچه چشه و نیازش رو رفع کنند.

مادر، کافی بود یه جیغ بزنیم تا از جونش مایه بذاره تا راحت باشیم ما
مادر، کافی بود یه جیغ بزنیم تا از جونش مایه بذاره تا راحت باشیم ما

اما خب، دنیا کم کم هی سخت میشه. آدم بزرگتر بزرگتر میشه. کم کم می‌فهمه که دیگه همه نیازهاش نمیشه دایما در حال تامین شدن باشند. اصلا بعضی‌هاش ممکن نیست. مثلا آدم نیاز داره احساس کنه امنه اما یهو می‌بینه که ای بابا مریض میشه و کسی نمیتونه جلوی این مریض شدن رو بگیره. البته همه تلاششون رو می‌کنند که ما مریض نشیم و اگر مریض شدیم خوب بشیم اما تهش می‌بینیم که مریض می‌شیم. بعضی مریضی‌ها هم طول می‌کشند و اذیتمون می‌کنند. یا ممکنه اصلا یه نفر با یه مشکل ژنتیکی به دنیا اومده باشه. بعضی بچه‌ها اصلا با سرطان به دنیا می‌آیند. اصلا اگر همه اینارو بذاریم کنار باید یه سوزن واکسن تو پای کوچولومون فرو می‌رفته که دیگه پدر و مادر هم نمیتونستن جلوش رو بگیرن. حالا درسته که برای سلامت خودمون بوده اما نمیشده که بدون ورود این سوزن اون سلامته تامین بشه. درسته که پزشک‌ها شاید یه زمانی سعی کردند که این رو حل کنند اما به هر حال فعلا که این سوزن تنها راه شناخته شده بوده.

هر چقدر هم زندگی خوبی داشتیم، تهش باید این سوزن واکسن رو بهمون میزدن تو کودکی، وقتی میفهمیم که حتی مادر هم نمیتونه همیشه از دردمون جلوگیری کنه و وقتی میفهمیم گاهی تو زندگی باید درد بکشی که بعدا مریض نشی مثلا یا گاهی هم مریض میشی و هیچکاریش نمیشه کرد
هر چقدر هم زندگی خوبی داشتیم، تهش باید این سوزن واکسن رو بهمون میزدن تو کودکی، وقتی میفهمیم که حتی مادر هم نمیتونه همیشه از دردمون جلوگیری کنه و وقتی میفهمیم گاهی تو زندگی باید درد بکشی که بعدا مریض نشی مثلا یا گاهی هم مریض میشی و هیچکاریش نمیشه کرد


میشه این داستان رو طولانی‌تر کرد. رفتن به مدرسه. دوری از خانواده. کم کم شاید آشنا شدن با اینکه خانواده نمیتونن تمام نیازهای مالی ما رو مرتفع کنند. می‌فهمیم که دیگه «مادر»ی نیست که وقتی مغزمون نمیکشه مسایل رو درک کنیم،‌جیغ بزنیم و بیاد و نیازمون رو به توانایی مغزی مرتفع کنه و باعث شه درس‌ها رو یا مسایل دنیا رو بهتر بفهمیم. دیگه «مادر»ی نیست که نیازمون به سلامت رو مثل وقتی در رحمش بودیم هرجور شده تامین کنه و می‌بینیم که ممکنه مریضی‌های سختی بگیریم که گاهی حتی ممکنه شاید درمانشون کشف نشده باشه. شاید یهو عضوی از بدنمون رو از دست بدهیم و می‌بینیم که بشر هیچ‌کاری نتونسته بکنه که اون عضو به ما برگرده.

مدرسه، سوزن واکسن، یا هزاران چیز دیگه، کم کم دنیا دلمون رو میشکنه
مدرسه، سوزن واکسن، یا هزاران چیز دیگه، کم کم دنیا دلمون رو میشکنه

می‌دونید چی می‌خواهم بگم؟ ما دیگه اون مفهوم «مادر»ی که جیغ می‌زدیم و میومد و هرطوری بود از زندگیش و بدنش و زمانش می‌زد و مشکلمون رو یه طوری درست می‌کرد از دست می‌دهیم. کم کم می‌فهمیم که قدرت مادر هم محدوده. دنیا مشکلاتی داره که بعضی‌هاشون تا حالا حل نشده‌اند، بعضی‌هاشون با دادن هزینه‌های زیاد قابل حل هستند و بعضی‌هاشون هم اینطورین که برای به دست آوردن یه چیزی باید چیز دیگری رو از دست بدهی. دیگه نمیشه همه‌ی نیازهامون با هم رفع بشه و انگار باید برای بعضی‌هاش بعضی‌های دیگرش رو فراموش کرد.

مثلا می‌فهمیم قدرت اقتصادی مامان بابامون محدوده
مثلا می‌فهمیم قدرت اقتصادی مامان بابامون محدوده


به نظرم اینطوری اومد که آدم تو زندگیش همینطور دنبال «مادر» میگرده. دلش می‌خواهد یه جوری اون «مادر» رو جایگزینی براش پیدا کنه. یه چیزی پیدا کنه که بهش برسه و تمام نیازهاش رو برطرف کنه. بهش آرامش بده. دست بکشه رو سرش. بهش قوت قلب بده. نمی‌دونم چرا اینو میگم. اما به نظرم نگاه قابل بررسی‌ایه. مثلا فکر کنید. برای بعضی‌ها این «مادر»ه میشه یه شرکت. یه شرکتی که مثلا میرن توش کار میکنن و وقتی اونجان احساس خوبی دارن. احساس میکنن دارن دنیا رو جلو میبرن. بچه‌هاش ساپورتیون و هوای همو دارن و حقوقش هم نسبتا خوبه. آدمه عاشق این شرکته میشه. شرکته یه جورایی میشه مادری که باید این آدم رو بداره. اما امان از روزی که یهو یه تلخی باهاش بشه یا کار غلطی بکنه و بفهمه که نه شرکت هم مادر اون نیست و به فکر سود خودشه و ممکنه اخراجش کنه.

در جست و جوی یک شخص یا چیز یا مفهومی که بذاریمش به عنوان مادر و همه چیزمون رو تامین کنه، امنیت بهمون بده احساس خوب بهمون بده
در جست و جوی یک شخص یا چیز یا مفهومی که بذاریمش به عنوان مادر و همه چیزمون رو تامین کنه، امنیت بهمون بده احساس خوب بهمون بده


برای بعضی‌ها این «مادر» ه میشه دنیای دوستی و رفاقت. یه رفیق صمیمی یا یه گروه رفیقای صمیمی که خیلی شدید پشت همدیگرو دارن. دوست داره برای رفیق‌هاش هر کاری بکنه و انتظار داره که اونا هم هر کاری براش بکنند. اما یهو یه روز می‌بینه که عه عه رفیقش برای مثلا اینکه بره با دختری/پسری که دوستش داره بگرده دیگه کم کم کمتر می‌بیندش یا بعضی وقتا نمیتونه به دادش برسه. اونوقت میفهمه که این رفاقت هم نمیتونه اون جایگزین جای خالی مادری بشه که در کودکی تجربه کرده بود.

دوستی و رفاقت و رفقا گاهی میشن اون منبع اطمینان
دوستی و رفاقت و رفقا گاهی میشن اون منبع اطمینان
اما یهو می‌بینی باز یه سری جاها تنهایی و یا نمیتونی به دوستات بگی یا بالاخره اونام کار و زندگی دارن
اما یهو می‌بینی باز یه سری جاها تنهایی و یا نمیتونی به دوستات بگی یا بالاخره اونام کار و زندگی دارن

برای بعضی‌ها این «مادر» میشه فضای توییتر و کاربران توییتر فارسی. میرن توییت میزنن و مردم هم لایک می‌کنند و فیو استار می‌کنند و جوری که انگار حسابی پشت آدم هستند و البته شاید واقعا هم باشند اما یهو یه روز می‌بینی که ای بابا مثلا همین کاربرا حمله کردن به یه توییتت. یا می‌بینی که خب تو دنیای واقعی نمیتونن بهت کمکی کنن خیلی وقتا. مثلا می‌بینی دوست داری ازدواج کنی اما خب تو توییتر فارسی اگر بگی ممکنه اصلا اون استایلی که برداشتی بهم میخوره اگر اینو بگی یا اصلا حالا بگی شاید مسخرت کنن یا خب تهش کمکی بهت نمیکنن. یا مثلا شاید بعضی وقت‌ها نتونی اون شخصیتی که برای خودت ساختی رو حفظ کنی یا اصلا گاهی یه سری حرف ها هست که نمیتونی به کسی بزنی در جای عمومی جلوی همه.

شبکه‌های اجتماعی و لایک و ریتوییت و سین شدن، اما تهش انگار یه چیزی میلنگه نه؟
شبکه‌های اجتماعی و لایک و ریتوییت و سین شدن، اما تهش انگار یه چیزی میلنگه نه؟

برای بعضی‌ها میشه یه سری اعتقادات. یه سری چیزمیزایی مثل قانون «راز» و یا حتی همین «شرکت‌های هرمی‌ای که حالا میگن هرمی نیستن یا هر چی اما باعث میشن پولدار بشی». مثلا سری اول هی می‌شینن یه جا تصور میکنن که پولدارن و توی کتاب‌ها و فیلم‌های انگیزشی هم بهشون از انرژی مثبت و کاینات و اعتماد به کاینات میگه. بندگان خدا میرن تهش تصور میکنن و بعد یه سال می‌بینن ای بابا نه خبری نشد. انگاری پولدار نشدن. حالا بعضیا بهشون میگن که نه شما اعتماد صد در صد نداشتی و برو دوباره تصور کن.یا مثلا این شرکت‌ها هم هی میگن شما بیا و با تلاش و پشتکار سوار بنز و مازراتی میشی اما خب ملت میرن میبینن که عه ای بابا نشد.

قانون راز، مدت زیادی جای خالی مادر رو پر کرد، فقط کافیست تصور کنی و به دست میاری، اما نه انگار کار نمیکرد
قانون راز، مدت زیادی جای خالی مادر رو پر کرد، فقط کافیست تصور کنی و به دست میاری، اما نه انگار کار نمیکرد

یا حتی برای بعضی‌ها براشون پول میشه مادر. بعد می‌بینن که ای بابا بعضی چیزارو پول هم حل نمیکنه. برای بعضی‌ها شهرت میشه مادر اما یهو می‌بنیم که مشهورترین‌ها و پولدارترین‌ها یهو افسرده شدن یا حتی اقدام به خودکشی کردن یا حالشون بده.

حالا کی میدونه، اما سلنا گومز هم مدعی شده بود یه مدتی که با افسردگی و اینا دست و پنجه نرم میکرده، شاید شهرت و پول هم حالمون رو خوب نکنه، یا ساده تر از این حرف‌ها، شهرت داشته باشیم و سرطان شدید بگیریم چی؟ به چه درد میخوره شهرته برای درمانش؟
حالا کی میدونه، اما سلنا گومز هم مدعی شده بود یه مدتی که با افسردگی و اینا دست و پنجه نرم میکرده، شاید شهرت و پول هم حالمون رو خوب نکنه، یا ساده تر از این حرف‌ها، شهرت داشته باشیم و سرطان شدید بگیریم چی؟ به چه درد میخوره شهرته برای درمانش؟


دیگه به چی‌ها رو میاریم؟ شاید به سیگار. به هندزفری‌ ای که تو گوشیمون هست و آهنگ ازش پخش میشه و به نظرمون خوانندش حرفایی میزنه که انگار ما رو میفهمه. شاید هم گاهی میفهمه. اما خیلی وقت‌ها هم نمیفهمه. مثلا یارو خودش زن داره بعد از نداشتن معشوقه میخونه. یا مثلا می‌بینیم که هزار برابر ما پول داره و احتمالا نمیفهمه ما رو. شاید به نمره و معدل تو دانشگاه. اصن به خود دانشگاه. فکر می‌کنیم که حالا که فارغ التحصیل شریف هستیم مثلا دیگه این شریف باید بهمون همه چی بده. شغل بده کار بده. یا مثلا به یه کشور دیگه. فکر میکنیم اگر بریم اونجا همه چیز خوب و عالی پیش میره. اما تهش شهروندان هر کشوری ممکنه یهو سرطان بگیرن نه؟ یا شاید میشه یه کاندید ریاست جمهوری که فکر میکنی میاد و ما رو کلا نجات میده از همه بدبختی‌ها و دونه دونه حرفاش رو دنبال میکنیم و امید می‌گیریم.

اگر شریف درس بخونم دیگر همه چیز حله! اما می‌بینیم که اینطوری نمیشه. البته در مورد تیزهوشان و دانشگاهای خفن دنیا هم کمابیش برقراره همین دیگه. تهش می‌بینید آدما اون تو خیلیاشون مینالن از یه چی یا کلی چی
اگر شریف درس بخونم دیگر همه چیز حله! اما می‌بینیم که اینطوری نمیشه. البته در مورد تیزهوشان و دانشگاهای خفن دنیا هم کمابیش برقراره همین دیگه. تهش می‌بینید آدما اون تو خیلیاشون مینالن از یه چی یا کلی چی


شاید هم گاهی بشه مثلا عشق. که یهو عاشق میشیم و می‌بینیم که ای بابا محلی بهمون نذاشت طرف. شاید هم بشه یه معشوقه. اما می‌بینیم که عه این بابا حتی خودش هم گاهی به ما نیاز داره و گاهی هم واقعا نمیتونه برطرف کنه یا اصلا ممکنه ول کنه بره. خلاصه فکر می‌کنم ما به هر دری میزنیم اما یهو می‌بینیم که: ای بابا! هر کسی و چیزی و مفهومی که رو خواستیم «مادر» خودمون کنیم که نشد. هر کسی و چیزی و هر مفهومی یه مشکلاتی داشت یا در عمل یه نیازی داشتیم که تهش حل نشد که.

بابا قرار بود عشق به ما انرژی و انگیزه‌ی بی‌نهایت بدی، زدی قلب مارو شکوندی که!(تهش میگن اونا هم که میرسن هم اینطوریه که کم کم براشون عادی میشه و میافتن تو سختی زندگی دوباره! البته برای من قابل تاییدصد در صدی نیست چون برام رخ نداده! هیچوقت تهش دایمی و قابل اطمینان هم نیست دیگه. ممکنه یهو یه حادثه اون آدم رو از ما بگیره.)
بابا قرار بود عشق به ما انرژی و انگیزه‌ی بی‌نهایت بدی، زدی قلب مارو شکوندی که!(تهش میگن اونا هم که میرسن هم اینطوریه که کم کم براشون عادی میشه و میافتن تو سختی زندگی دوباره! البته برای من قابل تاییدصد در صدی نیست چون برام رخ نداده! هیچوقت تهش دایمی و قابل اطمینان هم نیست دیگه. ممکنه یهو یه حادثه اون آدم رو از ما بگیره.)


اینجاست که من بهش می‌گم آدم شاید یهو دچار یه افسردگی میشه. می‌بینه که ای بابا انگاری جدی جدی تو این دنیا نمیشه این «مادر» رو پیدا کرد که تمام نیازهای آدم رو برطرف کنه.حقیقتش این چیزی بود که شاید من هم این شش ماه کاملا باهاش درگیر بودم. نشستم و کلی در موردش خوندم. نظرات افراد مختلف رو. اینکه چیکار کردند. اینکه چطوری میشه باهاش کنار اومد. حقیقتش هم اینه که راهکار نهایی‌ای پیدا نکردم. اما شاید خوندن مسیری که طی کردم و چیزایی که پیدا کردم برای بعضی‌ها جالب باشه. بماند برای پست بعدی.

اگر هم براتون جالب بود خب دنبال کنید من رو در ویرگول که نوشته‌ی بعدیم رو بهتون اطلاع بده. البته یه وقت اشتباه نشه. من نه راهش رو بلدم نه آدم این کارم صرفا می‌خواستم اون چیزی که بهش رسیدم رو بنویسم براتون اما دوست داشتم اگر این قسمت نوشته رو خوندین دومی و احتمالا بعدی‌ها رو هم بخونین و اگر شمام دوست دارین پس دنبالم کنید. البته باز اگر نوشتم توییتری جایی میگم!

حالا فعلا تا وقت و حوصله و کشش روانیش پیدا بشه قسمت بعدی رو بنویسم، شما هم نظرتو برام بنویس داخل بخش نظرات و بگو اگر همدرد مایی یا نیستی یا خلاصه اگر نظری داری!

امیدوارم قسمت بعدی این نوشته رو بهم بنویسم و شما هم بخونین و نظرتون رو بهم بگین
امیدوارم قسمت بعدی این نوشته رو بهم بنویسم و شما هم بخونین و نظرتون رو بهم بگین



مادرمادرخواهیگم شدهزندگیمعنا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید