✍ رحیم قمیشی
تازه تفنگهای بادیِ شکارِ گنجشک، مُد شده بودند، ما برادرها، شریکی یکی گرفته بودیم.
قسم میخورم یک بار هم آن تفنگِ بادی را، به طرف گنجشکی، نشانه نگرفتم.
باغی پشت خانه ما بود، از پلههای آهنی حیاط خلوتمان که به پشت بام میرفت، بالا میرفتیم، و در همان باغ، سنگی، شیشه نوشابهای، کاغذی، چیزی را نشانه می گذاشتیم و دِ بزن!

یک روز پس از تمرین نشانهگیریهای بچگانه، رفتم در همان باغ پادادشهر اهواز، قدم بزنم، که دو گنجشک را دیدم، تیر نخورده، ولی مُرده بودند.
معلوم بود تازه مُردهاند، خیلی قشنگ خوابیده بودند. حتی کمی دُمشان را تکان دادم، شاید از خواب بیدار شوند، ولی نه، مُرده بودند. هر دو شان!
با ناراحتی برگشتم خانه، برای مادرم هم، قسم خوردم که هیچ گنجشکی را هدف نگرفتم، اما دو گنجشک مُردند.
مادرم گفت مگر فکر کردی دل یک گنجشک چقدر است، نمیدانی همان صدای تفنگ بادیات برای مُردنش کافیست. لازم نیست به سر یا بال او بزنی، همان صدای تفنگت او را میکُشد.
دیگر نپرسیدم.
میدانستم آن دومی چرا مُرده بود. حتما همسرش بوده، شاید مادرش بوده، شاید پدرش، او هم حق داشته بمیرد.
لعنت به من که نمیدانستم یک صدای تقه هم، میتواند گنجشکهایی را بکُشد!

چند روز پیش، که از سفر برگشتیم خانه، دیدیم پارچه سیاهی بر سر درِ خانه هممحلهای ما آویزان است، زن جوان همسایه مُرده بود، مادر دو کودک.
پرسیدیم ترکش خورد؟ تیر خورد؟ بمباران شد؟ چه شد!؟
هیچکدام نبود.
شبی که تهران به شدت بمباران شده بود، مادر ترسیده بود!
دست خودش که نبود، التماس به شوهرش که برویم جایی.
همسرش که دل بزرگی داشت، نگاه کرده بود به او. کجا برویم خانم؟ نیمه شبی مزاحم چه کسی بشویم.
گفته بود میداند اتفاقی نمیافتد.
ساعت ۲ بعد از نیمه شب، که دیده بود رنگ صورت همسرش خیلی سفید شده و هیچ چیز نمیگوید، گفته بود بیا برویم دماوند، همینطوری در خیابانهایش، تا صبح آنجا میمانیم.
خانم، خوشحال شده بود. رفته بود داخل ماشین، گفته بود نیازی نیست چیزی جمع کنیم، فقط برویم.
گفته بود برای بچهها دلشوره دارد. اما رنگ خودش بیشتر از بچهها پریده بود.
به دماوند هم رسیده بودند...
اما آنجا، هر چه صدایش کردند چشمهایش را باز نکرد!
او شده بود همان گنجشک کودکیهای من. قلبش ایستاده بود. قلبش کوچک بوده، نگران بچههایش بوده...

میگویند ۱۱۰۰ نفر در حمله اسرائیل مُردند، میدانم نام زن همسایهمان میان آنها نیست، و نام دهها جنینی که سِقط شدند، و نام صدها کودکی که دیگر به زندگی قبلشان برنمیگردند، و نام هزارها پیر و جوانی که گفتند برویم جایی، جانمان را نجات دهیم!
و دیگر جانی برای نجات دادن نداشتند.
لطفا نگویید جنگ ۱۲ روزه ۱۰۰۰ کشته داشت.
بگویید نمیدانیم...
شاید هزار تا، شاید ده هزار تا
راستش را بگویید!
تعداد کشتههای جنگ، که قابل شمارش نیست!
طرفداران جنگ، گنجشکها را که نمیبینند!
عشق را که نمیشناسند.
دلهای کوچک را که نمیفهمند.
یک بار در شهر بگردند و پارچههای سیاه را ببینند.
آخر آن اورانیوم ۹۹ درصد یکی از آن مُردهها را زنده میکند؟
پ ن: این متن از آقای رحیم قمیشی را در یکی از شبکههای اجتماعی خوانده بودم.