مینو
مینو
خواندن ۷ دقیقه·۳ روز پیش

جنگو و ابتلای دوست داشتنی‌اش

روزگاری نه بسیار دور، شجریان سر راه کنسرتی که گذاشته بود تا بم را آباد کند، پا کج کرد سمت گنجعلی خان، غافل که روال رایج دل درویش سرباز وظیفه‌ای که ۷۰۰، ۸۰۰ کیلومتر دور خانه‌اش خدمت می‌کند را می‌زند ویران می‌کند.
خبر آمدن مثل راکت افتاد تو یگان، جز اینکه از دو روز قبل نیامدند تک‌تیرانداز و گیت بازرسی بگذارند دور تا دور بازتر، مابقی تشریفاتی که برای آمدن او برپا کردند، کمترین فرقی با شکل آمدن رئیس‌جمهور نداشت. در مورد رئیس‌جمهور که خیلیش با اکراه و از سرِ وظیفه‌ی سازمانی بود، در مورد او ولی نه، همه انتظار می‌کشیدند. قشنگی انتظار را ولی اِنتر پِنترها و بی‌سلیقه‌های همه چیز امنیتی‌کنِ تو استانداری و فرمانداری و آدمهایی که می‌خواستند خودشان را توی رنگ آفتابه‌ی توالت رفتنش هم لحاظ کنند، زدند خراب کردند. کارمندها از مچ افتادند از بس گوشی برداشتند و یکی آن‌طرفِ خط گفت: کسی نباید سوالی بپرسد، کسی نباید صدا کند ایشان را، کسی برای امضا و عکس ابدا قدم پیش نمی‌گذارد. آنقدر سختش کردند که تمام ملاحت آمدنش، نیامده، رفت.
از آن میان ولی یکی فقط یکی، شوق درش هر چه روز رسیدن نزدیکتر و لحظه‌ی دیدار پیداتر میشد، زبانه‌های بلندتری می‌کشید. مثل نزدیک شدن به لحظه‌ی طلوع یک پیامبر، یا چیزی کمی آن‌طرف‌تر، چون شجریان خدای رو زمینِ سرباز وظیفه جهانگیر قشقایی بود. هوادار، علاقه‌مند، دلبسته یا حتی شیدا و اینها از پس شرح شکل رابطه‌اش با شجریان برنمی‌آمد، او به تشخیص هر کی که میشناختش، مبتلا به شجریان بود.
رفت فرمانده تشریفات را دید، افتاد به دست و پاش، التماس، التماس، التماس که قربان من را بگذارید تشریفات داخل حمام، ورودی خزینه. حالا چرا آن‌همه دقیق ورودی خزینه؟
چون یقین داشت همین که جمیل کرمانی شروع کند از شکل گرم کردن آب در قدیم‌های کرمان آن حرف‌های قشنگ را بزند، او یک پا دو پا می‌آید جلو و خم می‌شود تا هر چه جمیل گفته است را به رای‌العین ببیند. اگر او بیاید و اگر این آنجا خبردار ایستاده باشد، فاصله‌ی سمت چپ صورتش تا صورت شجریان در دورترین حالت ممکن ۴۰ سانت خواهد بود، خیلی که خودش را بگیرد، ۶۰ سانت. این تماااام تجربه و تقلبی بود که جمیل کرمانی، از سال‌ها لیدریِ مقامات و مشاهیر در گوش گروهان وظیفه قشقایی گفت، زد رو کولش و یک دستمال هم داد که اشک و مُفش را پاک کند.
یک ساعت بعد با حکم گماشتگیه درِ دهانه‌ی خزینه‌ی حمام، هل خورد تو یک ارتشی فروشی، پوتین، جوراب، پیرهن، واکسیل، کلاه و تمام آرم و علائمش را کند؛ انداخت یک کناری، لُخ تو تخم چشای صاحب دکون نگاه کرد گفت: "همه ای چی نو می‌خوام".
روز آمدن، انگار که یک سرباز هخامنشی را از دیواره‌های پرسپولیس کنده باشند موقت آورده باشند گنجعلی‌خان چسبانده باشند، طوری خبردار و صُلب ایستاده بود که جز خود داریوش کا باید می‌آمد و آزاد باش میداد، هیچکس را یارای از فرم خارج کردنش نبود.
۲۵ دقیقه از شق ایستادنش گذشته بود، داشت جای مارش تو سرش رسم عاشق‌کشی و شیوه‌ی شهر‌آشوبی را می‌خواند که ههههاااممم صدا در دهانه‌ی حمام عوض شد. صدای پاشنه‌ای که وقار و ریتم‌ش با کفش‌های دیگر فرق می‌کرد، از در درآمد.
پا می‌خورد کف حمام، انعکاسش کمانه می‌کرد تو قوس دیوارها و ستون‌ها و دست به دست میشد تتااااا نرمه‌ی گوش جهانگیر. یک‌باره کمی شانه، بعد کمی مو، بعد سری چرخید و تنی خرامید و در آستانه‌ی مشت و مال خانه، تماااام آوازهای ساکن جانش، به شکل یک آدمی‌زاده‌ای ظهور کرد. از جیب‌های مرد و شانه‌هاش و پاشنه‌ی پاش آواز می‌چکید.
سرباز هخامنشی یا رومی یا هر چه که بود، بی‌اختیار داشت یله می‌شد و هیچ‌کس غیر از جمیل کرمانی که چشم‌ش شاقول بود و یک میلیون دیوار و بنای قدیمی راست و کج دیده بود، نفهمید، که دژبان میراث دارد از تراز خارج می‌شود.
مرد همان کرد که جمیل شرط بسته بود می‌کند، توضیحات خزینه که تمام شد، نیم‌خیز خم‌ شد داخل را ببیند، خم که شد انگاااار یک عروسک‌گردان ناشی، نخ‌های جنگو را قاطی و اشتباهی کشید؛ یک دژبان که در تمام ارتش‌ها و تشریفات جهان باید مثل تیرآهن، شق و خشک باشد داشت مثل موم زیر جِنگِ خورشید وا می‌رفت؛ جمیل تو تخم چشم‌هاش نگاه کرد تا از هم پاشیدن‌ش را به تاخیر بیاندازد، دییرر بود زودتر باید نگاه می‌کرد نه حالا که خدا ۳۰سانتی صورت‌ش بود.

بغضی، قاطی لرزی، قاطی ترسی، قاطی منعی، قاطی تمنایی پیچید تو صداش، بی خیال تمام حشم و حاشیه‌ی دورتا دور تو چشم‌های جمیل کرمانی با فک‌های قفل گفت: "تو رو خدا بذار سلام کُنُم باش"
کت و شلواری‌ها سر جا خیز برداشتند.
شجریان دیدش.
دید که دژبان خبردار است، ولی می‌لرزد.
همه چیز دستگیرش شد، دستش را دراز کرد سمتش. همان حنجره‌ای که هزاااار بار در گوشش خوانده بود: "شب است و چهره‌ی میهن سیاهه، نشستن در سیاهی‌ها گناهه" گفت: "سلام سرکار"
سرباز وظیفه قشقایی رو به جمیل کرمانی گفت: "تو رو خدا بذار جواب‌ش بِدُم"
شجریان برگشت گفت:"از کی اجازه میگیری؟"
همه‌ی مقامات نیم دور برگشتند و زل‌های الکی زدند به گچ‌کاری‌های سقف حمام.
کشید آوردش جلو. وسط مشت و مال‌خانه، گنبد بود، صدا پژواک می‌شد، دژبان رعشه گرفته را تنگ در بر آورد و سر کرد زیر ابوعطا که: "مستور و مست هر دو چو از یک قبیله‌اند، ما دل به عشوه‌ی که دهیم؟ اختیار چیست؟"
جهانگیر از میانه‌ی حمام گنجعلی‌خان، میان دست‌های شجریان، شعر شده بود.
اینکه: "چراغی بر سر راهم بگیرید که دیو شهر شب بیداره امشب، شب است و مادران شهر غمناک، هزاران گل شکفت و خفت بر خاک" را میان‌جای معراج شنید.
ما بین آسمان چهارم، یا هفتم، یا سوم، یا چه فرق می‌کند، یک کدامشان.

شب تو تخت آسایشگاه دست‌ش رو برگه‌ی تو جیب فرنچ‌ش بود که تلفن و آدرس آقای آواز روش بود.
خودش نوشته بود؛ خودش تا کرده بود و تو جیب دژبان وظیفه‌شناس گذاشته بود، گفته بود: هر وقت آمد تهران، برود خانه‌اش، که نشد.
زندگی همچی مماشاتی با جنگو نداشت، ده، یکِ رؤیاها و تمناهاش را هم برنتافت و بهش نداد. نرفت، نرفت تاااا روزی که آدرس خانه‌ی تهران باطل شد، تاااا روزی که کاغذ را دیگر میشد داد باد ببرد.

...

محمدرضا شجریانی که صداش بزنی و جوابت بدهد، دیگر در جهان نیست، مگر تو خانه‌ی کوچک جهانگیر قشقایی.
دوتا پسر دارد که اسم مرد را رو یکی‌ش، فامیل‌ش را رو آن یکی‌ش گذاشته، وقتی دو تا پسرهاش را صدا بزند، دوباره یکی در جهان آقای آواز را فراخوانده است، دوباره یک گوشه‌ی ایران، یکی محمدرضا_شجریان را صدا کرده است و او گفته است: "بله"
تو گویی که نمرده است و برنامه‌ای هم براش ندارد.



متنی که نوشتم و اگر دوست داشته باشید نسخه‌ی صوتی‌اش را هم می‌توانید بشنوید، داستانی از احسان عبدی پور است که با خوانش خودش در کانال تلگرام‌ش منتشرش کرده بود.
بماند که چچچچچچچقققققددددرررررر دوست دارم بتوانم متنی این شکلی بنویسم؛ و طوری بخوانمش که گویی یک فیلم سینمایی تماشا میکنی. (حیف که فقط آرزو بر جوانان عیب نیست)

شاید بی‌اغراق بیش از ۱۰۰ بار این داستان را گوش دادم، تا از بَر شدم. جذابیت داستانش برای من علاقه‌ی جنگوست، علاقه‌ای که بالاخره، ابر و باد و مه و خورشید و فلک یاری‌اش می‌کنند و او را به محبوبش می‌رسانند.

در مورد علاقه داشتن به چیزی دائم فکر میکنم و مدام به نظرم می‌رسد برای علاقه داشتن باید سبک‌ و سنگین کنم که به چه چیزی علاقه می‌ورزم چون در حدیثی از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله آمده است: هر كه ما را دوست بدارد، روز قیامت با ما خواهد بود. انسان حتی اگر سنگی را دوست بدارد، خداوند او را با همان سنگ محشور می كند.
من دوست دارم با چه کسی یا چیزی محشور شوم؟
قطعا که انسان همیشه طالب بهترین‌هاست، اما نشان دادن لیاقت در حد بهترین‌ها، به نظر می‌رسد کار من نیست.

بعد به کلاس‌های خودشناسی و توصیه برای "تعلق به چیزی فراتر از خود" فکر میکنم، که برای ماندن انسان در مسیر زندگی خودآگاهانه و به تحقق رساندن یا ماندن در مسیر رسالت زندگی، از الزامات است.

پ‌ن: باقی افکار هم بماند. اگر بخواهم همه را بنویسم، مثنوی ۷۰ من کاغذ است و بی‌فایده.
فقط
انگار هنوز دکمه‌ی "دوست داشتن"م را پیدا نکرده ام که روشن‌ش کنم.

فیلم سینماییمسیر زندگیشجریاندوست داشتناحسان عبدی پور
من ترک عشق شاهد و ساغر نمی‌کنم ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید