مدتهاست که دیگه خواب نمیبینم یا اصلا خواب هام یادم نمیمونن. حتی وقت هایی هستن که بعد از بیدار شدن میفهمم که احتمالا خواب دیدم اما هر چی بهش فکر میکنم یادم نمیاد چی دیدم.
سال 95 که به توصیه ی مشاور، پیش روانپزشک رفتم یکی از نشانه های افسردگی رو خواب ندیدن عنوان کرد که برام عجیب بود اما خوشحال شدم که لااقل خواب ندیدن یه جایی اهمیت داره.
چند روز پیش برای چند لحظه ی خیلی کوتاه یه حال و هوای عجیبی پیدا کردم و بعد نمیدونم چرا حس کردم انگار این لحظه ها رو قبلا تجربه کردم و ذهنم به سرعت یه فضای خیالی و داستانی با کمک همه ی چیزهایی که تا به حال دیدم و شنیدم برام ساخت و دلم خواست که ای کاش قبلا این خواب رو دیده باشم.
اتاق تاریکه و نور ضعیفی که شاید منشأش شمعی روی میز در کنار تخت هست، کمی باعث دید در اتاق میشه.
روی تخت نشستم، سیاه پوش، خسته از گریه کردن و احساس ناراحتی و ناتوانی عمیقی که نمیدونم باید باهاش چیکار کنم.
نمیتونم خودم رو از این احساسات رها کنم.
سالها بزرگتر از چیزی که هستم، به نظر میرسم. احساس پیری میکنم.
چچچچچقققققددددددررررر دلم خوشحالی میخواد؛ ولی مدام به خودم یادآوری میکنم که نمیشه؛ نه، باید همینجا تو تاریکی و ترس بمونی.
گرما و عرق ناخوشایندی تمام وجودمو گرفته و دلم یه نفس عمیق تو هوای تازه و خنک میخواد.
صدای خنده میشنوم.
صدا از کجاست؟
چقدر شاده.
شبیه صدای خودمه.
عجیبه
خیلی خیلی عجیبه.
از روی تخت بلند میشم و ناگهان قسمتی از دیوار رو به رو، شیشه میشه؛ یا شاید شیشه بوده و من تا الان ندیده بودم.
یه شیشه ی خیس از بارون که هنوز قطرات آب روش پیداست. میرم سمت شیشه، شاید بتونم بازش کنم و کمی خنک بشم.
باز نمیشه، هیچ جایی برای باز شدن نداره، پنجره نیست، یه دیوار شیشه ایه. اما چیزی که میبینم باور نمیکنم. اون سمت شیشه به فاصلهی یک راهروی کم نور و نه خیلی عریض یه جای دیگهست، یه اتاق روشن و پرنور و پر از انرژیهای مثبت که حسشون میکنم اما حتی ذرهای از اون نور و سرور به این سمت شیشه و به اتاق تاریکم نمیرسه. شاید به خاطر فاصله ای که راهرو ایجاد کرده؛ اما انگار یه حجاب نامرئی، تمام راهرو رو پر کرده و اجازهی عبور نور و انرژیهای اون طرف رو نمیده.
حس میکنم این حجاب به من متصله یا از من منشأ گرفته.
یه مینوی خوشحال تو یه جمع شاد روی زمین نشسته و در حال خندیدنه و انگار در حال انجام کاری مثل بستهبندی هست.
آدمهایی به غایت آشنا و غریبه؛
آشنا هستن چون همه رو به اسم میشناسم و غریبه هستن چون هیچ کدوم رو تا این لحظه ندیدم.
صدای زمزمهی صحبت مردی که خیلی خوشایند و گرمه از اتاق دیگری شنیده میشه که دوست دارم همیشه این صدا رو بشنوم و موجب آرامش و شادیم میشه. صدایی که دوست دارم خیال کنم صدای پدرمه. هر چند که صاحب صدا خیلی جوانه و نمیتونه جای پدرم باشه. اما چه اهمیتی داره؟ اون مرد از من بزرگتره، پدری که همیشه دوست داشتم داشته باشم.
بغض دوباره به گلوم چنگ میزنه.
تقلا میکنم برای باز کردن راهی به اون سمت شیشه و هیچ نتیجه ای عایدم نمیشه.
چرا نمیتونم برم اون طرف؟
جای من اینجا نیست. نمیخوام که اینجا باشه.
تو رو خدا بذارید برم بیرون.
اشک از چشمام سرازیر میشه.
چرا نمیتونم این شیشه رو بشکنم و برم اون طرف؟
چرا راهی نیست؟
21 دی ماه 1400