نمیدانم کی بود. خیلی دور و دیر نیست؛ همین چند وقت پیش. در یک کانال تلگرامی از نویسنده ای ناشناس مطلبی خواندم که مظمونش چنین بود: "چرا وقتی تولد میگیرید مثلا میگویید 20 سال دارم؟ در واقع باید بگویید آن 20 سال را دیگر ندارم."
به نظر درست میرسد. اینکه میگویم 36 سال دارم به خاطر نادانی من نسبت به طول عمری ست که خداوند برایم در نظر گرفته؛ که البته خداوند با سال و ماه و روزهای ما کاری ندارد.
خداوند مرا با توشه ای از تعداد نفس هایم، قطرات آبی که به من خواهد رسید و دانه دانه ی برنج و گندمی که قوت من خواهند شد به دنیا میفرستد و من هیچ نمیدانم.
نمیدانم تا این لحظه چند نفس فرو بردم و برآوردم و چند قطره آب نوشیده ام و از سهمم از انواع خوراکی ها چقدر باقی مانده و حتی توانایی محاسبه ی مقداری که مصرف کرده ام ندارم و از سر همین نادانی و ناتوانی است که در سال روز تولدم میگویم 14، 20، 26، 37، 50، 66، 73، 80، 92، 103 یا 125 سال دارم در حالی که اینها سال های به اتمام رسیده و مصرف شده اند و دیگر آن را ندارم.
قسمت هولناک فکر کردن در مورد سن و سالم و مقایسه اش با دستاوردهای نداشته ام این است که اگر برای من 36 ساله در خوشبینانه ترین حالت 36 سال دیگر باقی مانده باشد و به همین منوال بگذرانم خَسِرَ الدُّنیا و الآخره خواهم بود.
و شاید اگر خوشبینانه نگاه کنم توانستم در دو سال اخیر معنایی برای کل حیات و زندگی خودم که کاملا بی معنا به نظر میرسید پیدا کنم و با جستجو در خودم لااقل به تعدادی از کمبودها و ترس ها و افکار مخربم واقف شوم.
اما هنوز به همه شان چسبیده ام و از ترس رهایشان نمیکنم.
هزار و یک دانسته ی نو به کوله بارم اضافه شده و سپری شدن روزهایم را بر ساحل اقیانوس نظاره میکنم. مصداق بارز عالم بی عمل و زنبور بی عسلم این روزها.
واقعا کسی میتواند به یک عالم بی عمل کمک کند؟
در سال جدید و در سالگرد تولدم برای خودم رهایی آرزو میکنم.
و چون فعلا چیزی با ارزش تر از رهایی نمیشناسم برای همه رهایی آرزومندم.