بعد از استحمام و استراحت، می آید به آشپزخانه تا آب بخورد.
سیب پوست میکنم که برایش کمپوت درست کنم. دستهایش را می گذارد روی تختگاه و پاهایش را عقب می کشد و کش و قوسی به خودش می دهد و آهی میکشد و کمی به آن حال می ماند. سرم را بر میگردانم عقب و نگاهش میکنم حالِ عجیبش را میشناسم، نه خوبِ خوب است و نه می شود گفت حالش بد است.
میپرسم: چه شده؟
میگوید: امروز فهمیدم که یکی از بچه های دفتر 37 ساله است.
میگویم: خب، فهمیدن سن یک نفر چرا حالت را عوض کرده و فکرت را مشغول؟ به قیافه اش نمی خورد؟
میگوید: آخر ازدواج نکرده و الان هم جزء کارمندانی نیست که حقوق بالایی داشته باشد.
میگویم: یعنی الان انگار که خودت را دیده ای؟
با حالِ وارفته ای با سر تأیید میکند.
میپرسم: قبلا کجا کار میکرده؟
میگوید: تپسی.
من هم جا میخورم هم کمی حالم گرفته میشود و زل میزنم به علی. میپرسم: مدرکش چیست؟
میگوید: نمیدانم.
میزنم به خنده و میگویم: ما دهه شصتی ها نسل سوخته نیستیم نسل جزغاله ایم.
کمی بعد در اتاق نشسته ام و او نمازش تمام می شود و بعد از تعقیبات مختصری باز میگوید: عه عه عه سیاوش 37 سالش است. چشم بر هم بزند 40 سالش شده؛ انگار باید ازدواج کنم.
بعد یاد یکی از دوستانش می افتد و میگوید: محسن هم 40 سالش است. او که کار هم نمیکند و با مادرش زندگی میکند.
میپرسم: از کجا می آورد خرج میکند؟
میگوید: نمیدانم. می رسد.
میگویم: قانون جذب را خوب بلد است.
خنده ام میگیرد و میگویم: سن من هم کمتر از همکارت نیست. من چکار کنم؟
میگوید: تو هم ازدواج کن.
با شیطنت میپرسم: چطور؟ و خودم جواب میدهم؛ بروم یک لندهور را در خیابان پیدا کنم؟ زیر پل؟ دروازه غار؟ و هم زمان با این حرف ها میزنم زیر خنده و در ذهنم یاد حرفهای دکتر هومیوپاتی ام می افتم.
او هم با شیطنت میگوید: نه؛ توی خیابان نه، سعی کن از پیاده رو بروی.