مینو احمدیان
مینو احمدیان
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

سیمبا، امپراتور جهان خیالی و مرشد دنیای واقعی

مدتی پیش، یکی از دوستان خوش‌ذوق و اهل سفرم، برایم پستی از یک صفحه گردشگری فرستاد. توری شامل سفر به چندتایی کشور آفریقایی، همراه با برنامه ویژه سافاری و تماشای زرافه‌ها و فیل‌ها و شیرها و گورخرها، دوچرخه‌سواری و پیاده‌روی طولانی در دشت‌های بی‌نهایت زیبا و پیشنهادهای هیجان‌انگیز دیگر. استدلال دوستم ساده و منطقی بود: "تو که این همه عاشق آفریقایی، الان بهترین فرصته. حالا که دوباره شرایط سفر فراهم شده، اگه نریم معلوم نیست دیگه از این فرصتا پیدا کنیم. یه دونه رویا داری، الان وقتشه بهش برسی".

رویای سفر به آفریقا. همه دوستان و نزدیکان من از این رویا باخبرند. همه‌شان می‌دانند که منِ همیشه فراری از سفر، اگر جایی در این جهان باشد که دوست دارم ببینمش، آن آفریقاست. و تقریبا همه‌شان فکر می‌کنند این علاقه دیوانه‌وار، به‌خاطر عشقم به زرافه‌هاست. البته که تصور چندان اشتباهی هم نیست، چون من شیفته این موجودات گردن‌درازم و می‌میرم برای دیدن‌شان از نزدیک، اما این تمام ماجرای من و آفریقا نیست.

چای خوردن در این ماگ وسط روز کاری، دقایقی از واقعیت جدایم می‌کند تا در خیال شیرجه بزنم
چای خوردن در این ماگ وسط روز کاری، دقایقی از واقعیت جدایم می‌کند تا در خیال شیرجه بزنم

شیرشاه و بنیان‌گذاری یک قلمرو

در سال‌های خردسالی‌ام دیگر از ممنوعیت‌های عجیب و غریب برای داشتن ویدیو خبری نبود، اما عادت پیچیدن آن دستگاه‌های سنگین در بقچه هنوز با آدم‌ها بود. ما هم یک ویدیو داشتیم که هرازگاهی به همسایه و فامیل قرض می‌دادیم و وقتی چند روز بعد، بقچه‌پیچ برش می‌گرداندند به خوشحال‌ترین موجود روی زمین تبدیل می‌شدم. آن سال‌ها من یک بچه چهار پنج ساله بودم که درکم از جهان، محدود بود به یکی دو تا شهر و چندتایی کوچه و خیابان و حیاط خانه مادربزرگ که با بقیه بچه‌های فامیل و همسایه خوش‌خوشان دوچرخه‌سواری و گرگم به هوا و آب‌بازی می‌کردیم.

همه چیز این جهان کوچک، واقعی و قابل لمس بود. می‌توانستم به شمشادها دست بزنم، موهای بقیه بچه‌ها را بکشم، بوی کتلت‌های ماما‌ن‌پزِ در حال جلزولز روی پیک‌نیکی توی حیاط را بشنوم و از درخت انجیر بابابزرگ بالا بروم و میوه‌ای بچینم و درسته قورتش دهم. من در مرکز این جهان کوچکِ واقعیِ دیدنی و شنیدنی و چشیدنی و ملموس، نشسته بر تخت پادشاهی با تاجی بر سر، فرمانروایی می‌کردم.

اما پایه‌های تخت هر فرمانروا و هر قلمرویی، هرچقدر مستحکم و هرچقدر باشکوه، روزی به لرزه درخواهد آمد. همانطور که امپراتوری جادویی مایاها با هجوم اسپانیایی‌ها تکه‌تکه و نابود شد، یا قلمرو پهناور اسکندر کبیر بعد از مسموم‌کردنش با زهر، میان بدخواهانش تقسیم شد و یا شکوه و جلال و جبروت پادشاهی تزار که زیر پای دهقان‌های شورشی و بلشویک‌های خشمگین له شد.

در جهان کوچک من اما خبری از این حادثه‌ها نبود، آنچه قلمروی من را به لرزه درآورد، نه جنگ بود و نه عصیان و نه خشم. بلکه یک نوار وی.اچ.اس قدیمی بود که یک روز عصر بابا با خودش به خانه آورد و بعد از درآوردن ویدیو از بقچه و راست و ریس کردنش، برایمان پلی کرد: کارتون شیرشاه.

سیمبا بر فراز صخره پراید
سیمبا بر فراز صخره پراید


من همینطور که با چشمانی گرد و دهانی باز به تصویر برفک‌زده دشت‌های آفریقا و صخره پراید و رافیکی که سیمبا را بر دستانش بالا برده بود خیره شده بودم، بدون هیچ مقاومتی، تاج فرمانروایی را از سرم برداشتم و با حسی از افتخار و بهت و شگفتی، سیمبا، شیرشاه پرشکوه را به مقام پادشاهی برای سرزمینم برگزیدم. آن روز با خودم قول و قرار کودکانه‌ای گذاشتم که دست از دنیای کوچک واقعی‌ام بردارم و کوچ کنم به سرزمین خیالی که در همان چند دقیقه برایم در دشت‎‌های آفریقایی که اصلا نمی‌دانستم کجاست خلاصه شده بود. اولین باری بود در عمر پنج ساله‌ام که یک معنا و یک هدف برای زندگیم پیدا کرده بودم: تا ابد زیر پرچم سیمبا بمانم و در کنارش با عموهای بدجنس و کفتارهای بی‌رحم بجنگم تا سرزمین زیبای‌مان را از دست آدم/حیوان بدها در امان نگه داریم و روزبه‌روز بر وسعت و شکوه و درخشندگی‌اش اضافه کنیم.


مرزهای درهم پیچیده واقعیت و رویا

فردای آن روز تاریخی، بابا نوار وی.اچ.اس قرضی را پس داد و من تا سال‌ها بعد، فرصت تماشای دوباره‌اش را به‌دست نیاوردم. در عوض برایم کتاب شیرشاه را خریدند. از آن کتاب‌های کودکِ قطع مربعی که کمتر از ده صفحه دارند. آن‌قدر بقیه را مجبور می‌کردم کتاب را برایم بخوانند که دیگر تک‌تک کلمه‌ها را حفظ بودم. کتاب خیلی زود تبدیل به یار غارم شد. می‌گذاشتمش در کوله‌پشتی کوچکم و همیشه توی خانه یا بیرون، آن را با خودم این‌طرف و آن‌طرف می‌بردم. همین که می‌دانستم سیمبا لابه‌لای ورق‌هایش در کوله‌ام جا خوش کرده، خیالم راحت می‌شد. آرام آرام کتاب برایم تبدیل شد به همان دریچه جادویی که در داستان‌های فانتزی، راهی برای ورود به یک جهان عجیب و غریب است. مثل کمد نارنیا یا سکوی قطار هری پاتر. وقتی بازش می‌کردم، خودم را در دشت‎‌های آفریقا می‌دیدم و سیمبایی که همیشه منتظرم بود.

کتاب مقدس من، چاپ 1376. آن روزها که تیراژ کتاب‌‎ها ده‌هزارتایی بود و زندگی لطف دیگری داشت
کتاب مقدس من، چاپ 1376. آن روزها که تیراژ کتاب‌‎ها ده‌هزارتایی بود و زندگی لطف دیگری داشت


اولین روزی که به مهدکودک رفتم را خوب به‌خاطر دارم. همین که پشت سرم را نگاه کردم و دیدم مامان و بابا سوار ماشین شدند و رفتند، ترس وجودم را برداشت. کوله‎‌ام را به هوای دیدن کتاب باز کردم، اما خبری از شیرشاه نبود. یکی دوتا کتاب رنگ‌آمیزی زشت و یک بسته خمیر بازی و کمی خوراکی بود، اما سیمبا نبود. زدم زیر گریه. تمام آن روز را گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم. هرچه خاله‌های تقلبی مهد و مدیر و بقیه بچه‌های از تعجب شاخ‌درآورده از من می‌پرسیدند که چرا گریه می‌کنم، هیچ جوابی نمی‌دادم. چون آن‌ها چه می‌دانستند که سرزمین خیالی‌ام کجاست و سیمبا دیگر کیست. آن‌ها اصلا شایستگی فهمیدنش را هم نداشتند. آن‌ها برایم غریبه‌هایی بودند که اصلا دلم نمی‌‌خواست به قلمروام پا بگذارند.

آن روز مامان مجبور شد کارش را ول کند و بیاید دنبال بچه بداخلاق و نق‌نقویش. حتما با دیدن دماغ آویزان و چشم‌های پف‌کرده از گریه من ته دلش حسرتکی هم خورده به حال مردم با آن بچه‌های نرمال‌شان. اما برای من هیچ مهم نبود. جهان زیبای خیالی‌ام کجا و آن مهد فکسنی کجا. همین شد که اولین روز مهدکودک، برایم تبدیل به آخرین روز شد. این اولین باری بود که به‌طور جدی خیال را بر واقعیت ترجیح دادم و تصمیم گرفتم به جای سر و کله زدن با چندتا بچه و خاله‌های الکی خوش، تمام روزها در خانه بمانم و دشت‌های آفریقا را سوار بر سیمبا زیر پا بگذارم، مرزها را گسترش دهم و هر آنچه را که دوست دارم در جهان خیالی‌ام خلق کنم. جهانی که هم‌زمان زرافه داشت و نهنگ، درخت‌هایی که به جای میوه بستنی یخی می‌دادند، آدم‌هایش وارونه می‌خوابیدند، حیواناتش به زبان آدمیزاد حرف می‌‎زدند، دوچرخه‌هایش یک چرخ داشتند و ماشین‌‌هایش پرواز می‌کردند. سیمبا به من اجازه می‌داد که هرکاری دلم می‌خواهد انجام دهم، سیمبا من را به آزادترین دختر پنج شش ساله جهان تبدیل کرده بود.


اگر خیال نبود، واقعیت ما را خفه می‌کرد

بزرگ‌تر شدم، کتاب‌های جدید خواندم و کارتون‌های خوش‌آب‌ورنگ‌تر دیدم، مدرسه رفتم، دوستان تازه پیدا کردم، تجربه‌های مختلفی را پشت سر گذاشتم، تصمیم‌های کوچک و بزرگی گرفتم و آرزوها و رویاهایم و حتی خودم در هر دوره‌ای از زندگی تغییر کردند. اما یک چیز همیشه برایم ثابت باقی ماند: وفاداری به آن عهد کودکانه و حفاظت از جهان خیالی‌ام.

هرچه بیشتر گذشت، رویاهایم بسط پیدا کردند و قیافه‌های جدیدی به خودشان گرفتند و از آن شکل و شمایل کودکانه جدا شدند. دیگر صخره پراید و دشت‌های آفریقا که روزی کل امپراتوری‌ام را به خودشان اختصاص می‌‌دادند، در مرکز جهانم نبودند و با اضافه شدن سرزمین‌های جدید، بیشتر به عمق رویاهایم هل داده شدند. اما تا همین امروز، آن آفریقای پیچیده در خیال و جادو و شگفتی همیشه پناهگاهی امن برای من بوده که وقتی به ته خط می‌رسم و امیدی برایم باقی نمی‌ماند، آنقدر به عمق خیالم سفر می‌کنم تا به آنجا برسم و خود پنج‌ساله‌ام را ببینم که چطور با آن برق ته چشمانش و قلب استوارش ایمان دارد که می‌تواند خلق کند، بسازد و لذت ببرد.

اما سیمبا، به مرور زمان برایم از یک تصویر خیالی به یک راهنما و مرشد تبدیل شد. به یک نشانه یا یک‌جور محک که تصمیم‌های زندگی‌ام را با او می‌سنجیدم. سرِ تمام دوراهی‌هایی که جرئت انتخاب نداشتم، برای تمام تصمیم‌هایی که نمی‌دانستم به دودوتا چهارتای مغزم گوش دهم یا ندای قلبم، سیمبا من را به جلو هل می‌داد، در برابر ترس‌هایم از من مراقبت می‌کرد، فشار واقعیت را از شانه‌های نحیفم برمی‌داشت، به من شجاعت انتخاب می‌داد و یادم می‌انداخت که زیستن بدون خیال، اسمش زندگی نیست و بیشتر شبیه دست و پا زدن در باتلاق واقعیت است.

حالا دوباره به نقطه‌ای از زندگی‌ام رسیده‌ام که باید انتخاب کنم: بین یک راه منطقی و حساب‌شده که جزئیاتش برایم مشخص است اما دست و پایم را می‌بندد و راه دومی که معلوم نیست آخرش به کجا ختم می‌شود ولی کوله‌ام را به دستم می‌دهد تا به دل سرزمین‌های جدیدی در جهان خیالی‌ام بزنم. درست در گیر و دار همین تصمیم، نشسته‌ام و از سیمبا می‌نویسم. سیمبایی که دیگر لازم نیست حتما آن کتاب جادویی جلویم باز باشد تا بتوانم به دیدنش بروم. کافیست چند ثانیه چشمانم را به روی واقعیت‌ها ببندم تا در برابرم ظاهر شود، گرچه کمی پیر شده اما همان‌قدر پرابهت نگاهم می‌کند. به من می‌گوید منتظر چه هستی؟ معلوم است که باید راه دوم را انتخاب کنی، تو برای یک زندگی بدون خیال ساخته نشدی. واقعیت بیش از حد کسل‌کننده است و برایت مرگ تدریجی به بار می‌آورد. نترس. فقط برو.

این بار هم به حرفش گوش می‌کنم. چون سیمبا بهتر از هرکس دیگری من را می‌شناسد. چون سیمبا، خودِ من است.


جهان خیالیروایتکتاب
مینو هستم: عاشق رنگ زرد و بوی فلفل قرمز و فیلم آبی کیشلوفسکی. در وبلاگم جدی‌تر می‌نویسم و اینجا، دوستانه‌تر:) miuahmadian.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید