سید محمدعلی میری
سید محمدعلی میری
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

ماجرای غیر منتظره(صفحه 1 بعد از مقدمه ای که نوشته نشد)

ساعت 7 به مدرسه رسیدم.

از در بزرگ مدرسه رد شدم و به حیاط رفتم. حیاط خلوت بود. حدود 5 نفر از هر پایه بودند. وقتی حیاط خلوت یک کیف خاصی دارد که فقط تویی و چند نفر دیگر.

به عنوان یک آدم درونگرا فقط امیرعلی از بین دوستانم در مدرسه بود.

گفتم:سلام

-سلام خبر داری؟

+از چی؟

امیرعلی صدایش را پایین آورد: فردا می خوایم بریم اردو

گفتم:حالا چرا صداتو اینجوری می کنی؟

گفت:یک جورایی ما اولین نفر هایی هستیم که خبر داریم. دقیقا مثل یک راز.

+حالا کدوم کوه؟

- همون کوهی که ...

«قبلا رفته بودیم»

به طرف صدا برگشتم

+ سلام صدرا!

= سلام

امیرعلی گفت: البته بعد از امتحان

+ اِ راست میگیا! امتحان فیزیک هم هست!


زنگ اول، فارسی بود که همراه با کلی نوشتن و به آرامی گذشت.

زنگ به صدا در آمد. بعد از یک ساعت نشستن کمی حرکت هم لازم بود.کش و قوسی به بدنم دادم و از جایم بلند شدم.

«فیزیک چقدر خوندی؟»

یکی از بچه ها بود. به عنوان کسی که درسم خوب بود، می خواست بداند. حالا مگر چه فرقی می کرد؟

«یک ساعت و نیم که بیشترش مسئله حل کردن بود»

«مسئله های کجا؟»

«همون کتاب کاری که بهمون دادن»

«کتاب کار اضافی نداری؟»

«نه»

به سمت در کلاس رفتم و وارد حیاط شدم.

وقتی که هوای خنک صبحگاهی به صورتم خورد، سرحال تر شدم.

کمی راه رفتم و درس فیزیک را مرور کردم.

زنگ خورد و به سمت کلاس راه افتادم.


امتحان خیلی سختی نبود. به خصوص که اول سال است و درس ها به صورت جدی شروع نشده.

وسایل کوه را برداشتم و آرام آرام به سمت اتوبوس رفتم. با اون همه بار سوار اتوبوس شدم و اتوبوس بعد از دقایقی به راه افتاد...

مدرسهکوهداستانماجرای غیر منتظرهکتاب؟
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما..........جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید