ساعت 7 به مدرسه رسیدم.
از در بزرگ مدرسه رد شدم و به حیاط رفتم. حیاط خلوت بود. حدود 5 نفر از هر پایه بودند. وقتی حیاط خلوت یک کیف خاصی دارد که فقط تویی و چند نفر دیگر.
به عنوان یک آدم درونگرا فقط امیرعلی از بین دوستانم در مدرسه بود.
گفتم:سلام
-سلام خبر داری؟
+از چی؟
امیرعلی صدایش را پایین آورد: فردا می خوایم بریم اردو
گفتم:حالا چرا صداتو اینجوری می کنی؟
گفت:یک جورایی ما اولین نفر هایی هستیم که خبر داریم. دقیقا مثل یک راز.
+حالا کدوم کوه؟
- همون کوهی که ...
«قبلا رفته بودیم»
به طرف صدا برگشتم
+ سلام صدرا!
= سلام
امیرعلی گفت: البته بعد از امتحان
+ اِ راست میگیا! امتحان فیزیک هم هست!
زنگ اول، فارسی بود که همراه با کلی نوشتن و به آرامی گذشت.
زنگ به صدا در آمد. بعد از یک ساعت نشستن کمی حرکت هم لازم بود.کش و قوسی به بدنم دادم و از جایم بلند شدم.
«فیزیک چقدر خوندی؟»
یکی از بچه ها بود. به عنوان کسی که درسم خوب بود، می خواست بداند. حالا مگر چه فرقی می کرد؟
«یک ساعت و نیم که بیشترش مسئله حل کردن بود»
«مسئله های کجا؟»
«همون کتاب کاری که بهمون دادن»
«کتاب کار اضافی نداری؟»
«نه»
به سمت در کلاس رفتم و وارد حیاط شدم.
وقتی که هوای خنک صبحگاهی به صورتم خورد، سرحال تر شدم.
کمی راه رفتم و درس فیزیک را مرور کردم.
زنگ خورد و به سمت کلاس راه افتادم.
امتحان خیلی سختی نبود. به خصوص که اول سال است و درس ها به صورت جدی شروع نشده.
وسایل کوه را برداشتم و آرام آرام به سمت اتوبوس رفتم. با اون همه بار سوار اتوبوس شدم و اتوبوس بعد از دقایقی به راه افتاد...