گاهی اوقات میخوای بنویسی اما نمیتونی
نخوای بنویسی هم باز نمیتونی ، تو بدنیا اومدی واسه نوشتن و واسه برخورد گذری خودکار با کاغذ!
نباید بزاری این برخورد گذری باشه ! باید همیشه باهم درگیر باشن ، نباید ولشون کرد ، نباید به حال هم گذاشتشون ! خودکار و کاغذو به حال خودشون بزاری هیچکاری نمیکنن ؛ این تویی که مجبورشون میکنی دست بکار شن.
حالا میگی چی ...؟ میگی خسته ای ؟ میگی واقعا نمیخوای بنویسی و میخوای تمرکز کنی توی موضوع دیگه یا کار خودت؟
یعنی میخوای یادت بره قبلا رو که مینوشتی و یکی از پست هات تو ویترین ویرگول بود؟
یعنی زود جا زدی ؟ به خودت باور داشتی و دیگه نداری اما هنوز باورت دارن ولی نمیدونن که جا زدی ، جا نزن !
اصلا فکر میکنی چرا قبلا مینوشتی؟ دلیلش چی بود ؟ کی بهت گفت بنویسی؟ چی مجبورت کرد؟
تو ، خودت؛ مینوشتی!
خودکار یک بهونه اس ، تو خودت مینوشتی! چون نیاز به بازتابشون داشتی و کاغذ سفید یک خطه پر از هیچ برای تو بود که خودت پر از رویدادش کردی.
این جمله هارو دارم به خودم میگم ، دور شدن از خودت خیلی خوبه ، از اینکه به خودم رسیدم خسته شدم.
کاشکی همه یبار از خودشون دور بشن ، شاید اینجوری حالشون واقعا خوب شد .
ولی آخه کی از اینکه به خودش رسید و خودشو پیدا کرد حالش خوب شد؟