بنظر من سریالی شاعرانه، پر از احساسات و عواطف انسانی بود که خیلی هنرمندانه در قالب یه داستان پیچیده و جذاب ارائه شد. انتقادهای زیادی رو در موردش شنیدم و هدف از این نوشته تحلیل کاملش نیست و فقط دوست دارم یه زاویه دید دیگهای رو نشون بدم که میشه اینطور هم به این سریال نگاه کرد. امیدوارم هدفم رو بتونم محقق کنم و دوستدارم نظراتتون رو بشنوم. فکر میکنم مشخص باشه که خطر اسپویل وجود داره!
یکی از تکنیکهای انتقال پیام به مخاطب، تکنیک داستان گویی هستش. یعنی اینکه پیامتون رو در قالب یک داستان جذاب برای مخاطبتون ارائه کنید چراکه پذیرش پیام در این حالت توسط مخاطب آسونتر هستش.
من معتقدم که دارک، سریال رمز آلود و پر طرفدار دو سه سال اخیر، دربارهی سفر در زمان نیستش! بلکه سفر در زمان ابزار فوقالعاده جذابیه که عوامل تهیه کننده دارک ازش استفاده کردن تا پیامشون رو به مخاطب خودشون ارائه کنند. در واقع خیلی از فیلمها و سریالها و رمانها از این روش استفاده کردند.
چندتا از دوستانم فیدبکی که در رابطه با فصل آخر دارک (فصل سوم) بهم دادن این بود که توقعاتشون رو برآورده نکرده و توضیح روشنی از سفر در زمان و اون مسائل پیچیدهاش ارائه نکرده. خب این بنظر من طبیعی هم هستش که ارائه نکرده باشه چون همچین رسالتی رو نداشته! دقت کنید که ما در حال تماشای مستندی از مرکز تحقیقاتی سِرن و یا از سری مستندهای مورگان فریمن نیستیم! بلکه ما داریم یه سریال با داستان میشه گفت فوقالعاده پیچیده و تو در تو رو تماشا میکنیم که در کنار سرگرمی، ذهنمون رو در رابطه با مسائل اجتماعی و انسانی با یکم چاشنی علمی تخیلی قلقلک بده! پس توقعات درستی داشته باشین تا ناامید نشین. :)
پس تا اینجا (حداقل بر اساس تئوری من)، مثل خیلی از سریالهای دیگه به این نتیجه رسیدیم که دارک در مورد سفر در زمان نبود و سفر در زمان فقط یه ابزار بود تا یکسری مسائل رو بشه برای مخاطب به نمایش بذاره! این در مورد خیلی از سریالهای صادق هستش؛ مثلا:
و این لیست همینطور میتونه ادامه پیدا کنه که در تمام اون داستانها برای بیان پیامهایی و بالا بردن قدرت اقناع از بعضب مباحث علمی و اجتماعی و ... استفاده ابزاری میشه!
یه پیام قالب و اصلی وجود داره و چند پیام جانبی! پیام اصلی بنظرم (تاکید میکنم بنظرم) اینه که ما اسیر امیالمون و خواستههای درونیمون هستیم. این رو به نقل از شوپنهاور در ابتدای یکی از قسمتهای سریال بیان میکنه. شوپنهار میگه:
آدمی میتواند هر آنچه خواست رو انجام دهد اما نمیتواند آنچه را که میخواهد انتخاب کند.
من اولین بار این مفهوم رو تو کتاب انسان خداگونه باهاش آشنا شدم و نمیدونستم شوپنهاور همچین نظری داشته! برام خیلی جالب بود! بحث در مورد حد آزادی انسانه و اینکه واقعا ما تا چقدر آزادیم؟ توییتی داشتم چند وقت پیش:
و فکر میکنم تو این سریال اون قسمتهایی که بحث سر این بود که از سرنوشت نمیشه فرار کرد، منظور همین بود! نه به عنوان یه فکت علمی بلکه از نظر فلسفی! ما هر بار که تصمیمی میگیریم، در یه فضای مشخص و با تجربیاتمون اقدام به تصمیم گرفتن میکنیم که به ادعای این سریال با اون تجربیات و اون سطح از عقلانیت و فضای اطراف و ... هر بار تو اون موقعیت قرار بگیریم باز هم همون تصمیم رو خواهیم گرفت. پشیمیونی وقتی حاصل میشه که ما تجربیات، آگاهی و ... بدست آوردیم و در آینده به این فکر میکنیم که اون تصمیم در گذشته تصمیم اشتباهی بود! اگر دقت کنید چندین بار شد که تو سریال یوناس بگه که من امکان نداره شبیه آدام بشم! آدام در واقع حاصل اعمال یوناس بعد از چندین دهه زندگی بود. کما اینکه خود ما هم نمیدونیم کارهایی که الان داریم انجام میدیم از ما چه چیزی در آینده میسازه. شاید ما هم انکار کنیم خودمون رو درآینده. سفر در زمان به ما این امکان رو میده تا این واقعه رو به نمایش بذاریم که در سه دوره از زندگیمون چه شکلی هستیم و حسرتها و نفرتها عشق و ... از ما چی میسازه. مخصوصا اون قسمت که حوا یا مارتای پیر شده زندگی انسان رو به سه بخش تقسیم میکنه! (در مورد این موضوع ساعتها میشه صحبت کرد و نوشت که هدف من این نیست و فقط میخوام بگم به این سریال چطور باید نگاه کرد و فکر کرد)
پیامهای دیگهای که در پس سریال بود بنظرم میتونه به اثرات خیانت و دروغ اشاره کرد. چندین بار تو سریال گفتن که ویندن شهریه که مردمانش به هم مکررا خیانت میکنند و دروغ میگن! و این کلاف سردرگمی رو ایجاد کرده و حقیقت رو پنهان کرده! حالا حقیقت وقتی میخواد برملا بشه تاثیرش مثل آخرالزمان و یه انفجار عظیم هستهای هستش! وقتی که کنکاش میکنی حقیقت رو از دل بتن میخوای بیرون بیاریش مثل جعبه پاندورا میمونه و همه چیز رو به هم میریزه!
پیام دیگهای که به ذهنم میرسه قدرت حسرته. حسرت دوباره دیدن از دست رفتگان و زنده کردن مردهها! میتونه نماد باشه یا میتونه واقعیت باشه ولی ما بعد از دست دادن چیزهای با ارزشمون واقعا دوست داریم دوباره زندهاشون کنیم و زندگیشون کنیم.
عشق، نفرت، حسرت و خیلی عواطف انسانی دیگه تو فیلم به مقدار زیاد موج میزد که نمایشش برای من حداقل ملموس و دوستداشتنی بود و در مورد اون احساسات و عواطف من رو به فکر وا داشت!
بنظرم خیلی نمیشه و نباید دنبال فکتهای علمی تو سریال بود! اکثر وقایع علمیش تخیلی و نظریههای مطرح تو فیزیک بود. گربه شرودینگر خب نظریه معروفیه که قبلا هم شنیدیم در موردش ولی تو این سریال برای پیشبرد داستان ازش استفاده شد! همین :) این سریال رسالت تدریس فیزیک کوانتوم رو نداشت!!
از موارد دیگه خیلی دوست داشتم تو سریال موسیقیهای سریال بود که خیلی جذاب بودن و خوشحالم که سریالی غیر آمریکایی دیدم. از نقدهایی که به خودم وارده اینه که اسیر سینمای هالیوودم و خیلی بقیه کشورها رو نمیبینم!