میرستوده
میرستوده
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

من در دهه سوم زندگی

فرصت قرنطینه باعث شده است که مثل عرفای چله‌نشین در اتاق خود بنشینم تا با واکاوی اضطراب‌های درونی‌ام به آرامش برسم و هم اکنون که این واژه‌ها را پشت سر هم صف می‌کنم، این چله‌نشینی خود نخواسته، از چهل روز بیشتر شده است و شاید هم به همین دلیل خاصیت چله‌نشینی از بین رفته است چون هنوز به آرامش نرسیده‌ام.
هر چند که اضطراب‌های این سن و سال به قول فرنگی‌ها تیپیکال جوان ایرانی است و برای برشمردنش کافی است، نگاهی به سریال‌های خنک صداوسیما بیندازید. اما مواجهه یکان یکان جوانان ایرانی با این مصائب، گوناگون داستان می‌آفریند. امید است که واگویی‌های ملال‌آور اینجانب نیز به گوش شما نامکرر بیاید.
دهه سوم زندگی جایی از زندگی است که از جزیره دور افتاده محصلی در مدرسه به ویران‌آباد بزرگسالی کوچ می‌کنی که ورودی‌اش برای بسیاری گذار از دانشگاه است. در دانشگاه متوجه می‌شوی که اینجا هنگامه‌ای دیگر است، در این جا دختران نیز در کنار پسران درس می خوانند و اگر تا امروز در ظاهر و رفتارت درنگ نمی کردی زیرا دوستانت همواره دوستت بودند و دشمنانت همواره دشمن، در این جا سنجه‌ای دیگر در کار است. بسیاری نیز در این برهه حساس که آدمی بر قله سلامتی و زیبایی قرار دارد، مجنون شده دل به دیگری می‌بازند. اما همین‌جا به شما اطمینان بدهم که من از گروه عشاق نبودم. تنبلی من در حدی بود که علی رغم این انگیزه‌های بیرونی و درونی و با وجود نصایح والدین هنوز دست و رو ناشسته و ناشتایی نخورده، با مویی که که نقشه‌ی غلت خوردن روی تخت خواب بر رویش ترسیم شده بود به دانشگاه می رفتم و درست زمانی که استاد دل از تخته و ماژیکش می کند و حکم آزادی ما زندانیان در بند را می‌داد به خانه برمی‌گشتم. خلاصه که آشفتگی ظاهر و باطنم به حدی بود که حتی اگر کسی دل به من داده باشد از توصیف وجناتم در کانال کراشیابی شرم کند. دردسرتان ندهم که این رفت و برگشت‌های بی ثمر من بار داد و من توانستم در جدال با آموزش دانشگاه که داستانش خود مجال دیگری می طلبد، مدرکم را از حلقوم دانشگاه بیرون بکشم. اما چون در کارشناسی به رشته‌ام علاقه‌ای نداشتم. برآن شدم تا در مقطع بعدی، در رشته مورد علاقه‌ام درس بخوانم و چون این رشته جدید از چالش‌های من با خانواده بود، در یک ماموریت غیر ممکن در یک سکوت خبری و اطلاعاتی و در پشت درهای بسته اتاقم، کتاب‌های کنکورم را لای خرت و پرت‌های اتاقم مخفی می‌کردم، تا کسی نفهمد، در حال ارتکاب به چه قصوری هستم. خلاصه که این ماموریت نتیجه داد و من ارشد قبول شدم اما راستش را بخواهید اضطراب‌های دهه سوم زندگی‌ام از همین جا گریبانم را گرفت به طوری که من هر شب روح سرگردان سربازی را مانند روح های اسکروج بالای سرم در رخت خواب حس می کنم و سپس بالشتم را می چسبم با این خیال که به این طریق، کسی نمی تواند مرا از رخت خواب قشنگم جدا کند. اما نیک می دانم که من نیز در انتها مقهور زمان خواهم شد. هر چند ثانیه‌ها یکی پس از دیگری مرا به سمت آرواره‌های هیولای سربازی هل می‌دهند. اما من از هم‌اکنون توسط دیو بیکاری بلعیده شده‌ام. در جامعه ما این دیو بیکاری چنان چاق و قبراق است که دیگر نه کاری خطیر یا حسرت انگیز داشتن بلکه صرف کار داشتن لاکچری محسوب می‌شود و من به اندازه استوری‌های فالوئینگ‌هایتان برای ادعایم شاهد دارم. همه از زوایای مختلف اتاق کار خود و از چشمان سرخ و صورت خسته و پفیده خود عکس گرفته و در آن شبکه اجتماعی مذکور بازتاب می دهند.
در این میان اما دیو بیکاری برای شکنجه‌های گاه و بیگاهش سربازانی نیز دارد که بی‌اختیار گوش به فرمانش هستند. دریغ که این سربازان ناآگاه خانواده‌ها هستند که نیزه‌های 《با این رشته‌ات فردا می خوای چی کار کنی》، 《پسرم تو باید الان پول دربیاری》، 《هیچ به فکر کار هستی》و ... را در دست گرفته و درست در زمانی که از غم ایام آسوده‌ای و لبخند غفلت بر چهره داری، به تن و بدنت فرو می‌کنند به طوری که تا چند صباحی جایش بسوزد و ازدواج هم که دیگر بماند که این فقره برای بنده دغدغه دهه‌های بعدی زندگی است.
این همه، دغدغه‌های اجتماعی است که بر دغدغه‌های وجودی افزوده می شود، تو تا دیروز پدربزرگ و مادربزرگی داشتی که معجزه محبت در زمانه‌ات بودند و بی هیچ درخواستی به خاطر خودت دوستت داشتند و پدر و مادرت را می دیدی که پروانه‌وار به دور آنان می گردند ولی همان جبر زمان که من شکایت از جفایش را آن دنیا به خدا می برم. آنها را از ما می گیرد و گرد پیری را بر مو و صورت پدر و مادرت می‌نشاند و اینک نوبت توست که برای آنان، نقش پدر و مادرت را برای پدربزرگ و مادربزرگت ایفا کنی و مدام به آن‌ها گوشزد کنی که چه چیزی بخورند و چه چیزی نخورند و چرا آزمایش نمی دهند و ... و این نگرانی همچون بختکی به تو می چسبد که آیا به راستی توانش را داری؟
خاله‌ها و عمه‌ها و دایی‌ها و عموهایت هم که تو را جیمبیلی و امیرو و عزیزم و دیگر القاب تصغیر و تحبیب صدا می زدند، امروز از درد پا و کمر درد و دیابت و چربی خون می نالند و دیگر اشتیاق گذشته را ندارند و با شنیدن ناله‌هایشلن هنگام برخاستن از زمین می فهمی که وارد وادی تنهایی و تاریک بزرگسالی شدی. معمولا در چنین زمانی نویسنده می‌گوید نه چنین هم نیست و فرصت‌های دیگری در راه است و از این قبیل جملات ولی متاسفانه جیب من تنگ و فکرم کوته است و شما را درست درجایی رها می‌کنم که می‌خواهم چله دومم رو شروع کنم.

خاطرهقرنطینهدهه سوم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید