میرستوده
میرستوده
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

پرتره‌ای از فلاکت

حکما و قدما بر این اتفاقند که انتزاعیات از قبیل سعادت، شقاوت، عشق و نفرت با حواس پنجگانه به ادراک در نمی‌آیند و نامحسوس هستند. اما اگر حرف مرا می‌شنوید، به جد با قول قدما مخالفم. آن‌ها نه تنها با گوشت و پوست و استخوان انسان لمس می‌شوند که خود دارای هیبیتی و زبانی و پیامی هستند.
در این سیاهه قصد دارم، چهره فلاکت را ترسیم کنم. فلاکت در گذری می‌نشیند که جزء مسیرهای روزمره من و در واقع مسیر خانه به دانشگاه است و من گاه‌به‌گاه باید چهره نکبت‌بارش را ببینم.
برای رسیدن به دانشگاه در گام اول باید تا مترو امام حسین تاکسی بگیرم. وقتی از تاکسی پیاده می‌شوم. به تعدادی موتور سوار بر می‌خورم که دنبال مسافر می‌گردند اما از آن جایی که امام حسین نیز مانند چهارراه ولیعصر نرده‌کشی شده است، تا مسافران را متقاعد کند که از پل هوایی استفاده کنند، باید مسیری را پیاده برم تا بریدگی بین نرده‌ها را پیدا کنم و از آن جا به سمت پل هوایی بروم. وقتی بریدگی را پیدا می‌کنم و از آن به سمت پل هوایی می‌روم، به خیل دست‌فروشانی بر می خورم که هر کدام کالایی برای فروختن در بساط دارند، یکی سبزی‌خردکن می فروشد و دیگری اسباب‌بازی، عده‌ای نیز هستند که یک مدل موبایل در دست دارند و فریادزنان خواهان فروش کالای خود هستند که در نهایت به ورودی پل هوایی می رسم که بر بدنه آن تعداد زیادی اطلاعیه چسبانده و کنده می‌شود. گویی قرار است جای این اطلاعیه‌ها الی الابد بر تنه پل به یادگار بماند. این پل هوایی افتتاحیه مناسبی برای این مسیر نکبت‌زده است. پل همچون پل‌های دیگر شهر تهران بر سرش پوششی است اما رنگ پوشش پلاستیکی این پل سبز لجنی است، وقتی به زیر آن می روی پل به مدد نور آفتاب این رنگ لجنی را بر سر و رویت می پاشد و تو را برای آنچه باید ببینی مهیا می‌کند. نرده‌های پل چنان کثیف و کثافت‌زده‌اند که گویی هیچ گاه سفید نبوده‌اند و همواره به مانند قیر سیاه بوده‌اند. بالای پله‌ها معمولا دختری دبستانی با روپوش مدرسه نشسته است که وزنه‌ای در مقابلش دارد و کتاب مدرسه‌اش را می‌خواند و مشق می‌نویسد یا در دستش برگه‌ای است که با آن بازی می‌کند و در مقابلش هم مسافران بی‌توجه به او همچون جنگ‌زدگانی که صدای آژیر جنگ را شنیده‌اند، شتابان به سوی سمتی از پل متفرق می‌شوند و دخترک هم البته واکنشی به این ازدحام نشان نمی‌دهد و هم چنان سر در گریبان به کار خویش مشغول است. و من هم احتمالا هیچ گاه نخواهم فهمید که او کیست و بعد از تحمل این گرما و کثافت و ازدحام به کجا خواهد رفت؟ و هم اکنون هم با این آرامش به چه چیزی می اندیشد.
در میانه پل هم به دخترک دیگری بر می‌خورم که البته او روپوش دبستان در بر ندارد و مشخص است سنش به مدرسه نمی‌خورد. او نیز دستمال کاغذی می‌فروشد و دیو زمان گام به گام و لحظه به لحظه او را در بر خود می‌کشد.
من هم آه عمیقی می‌کشم و از این که کاری از دستم برای آن دو بر نمی‌آید، به زمین و زمان لعنت می‌فرستم تا این که به انتهای این پل جهنمی می‌رسم که هر بار این مکان را شخصی اشغال کرده است. دفعه‌ای پیرمردی عاجز است که تمناکنان از عابران پولی طلب می‌کند. بار دیگر معتادی است که در فنی ماهر است و معرکه‌ای چند نفره بر روی پل درست کرده است.
از پل که پایین می‌آیم، آمیزه‌ای از عواطف متضاد در درونم بیدار می شوند. خشم از وجود چنین وضعی و حقارت از ناتوانی در بهبود اموری که با آن مواجهم و دردی که قلبم را می فشرد و نفسم را تنگ می کند.
پایین پل نزدیک خیابان مازندران، فروشگاهی بود که با خاطرات کودکی‌ام گره خورده است. من و پدرم گاه به گاه به بازار امام حسین می‌رفتیم و از این فروشگاه هم خرید می کردیم. اما این فروشگاه نزدیک به دهه‌ای است که بسته است ‌‌و شیشه‌هایش شکسته و از بیرون به ویرانه‌ای می ماند. از صبح تا عصر استراحتگاه معتادانی است که به صف نشسته‌اند و به دیوار تکیه داده‌اند و چایی نباط می‌خورند و از عصر تا شب هم گردهمایی زباله‌گردانانی است که ثمره فعالیت روزانه‌شان را در آن محل به فروش می رسانند و بسیارند کسانی که در آن معرکه جمع می‌شوند و خرید می‌کنند. زباله‌گردان‌ها با کیسه سیاه بزرگی بر دوش به این طرف و آن طرف می‌روند و لباسشان هم مندرس و کثیف است و با توجه به وضع ظاهریشان مشخص است که دیری است که استحمام نکرده‌اند.
در این مسیر به دلیل سطل آشغال گندگرفته‌اش و فروشگاه خرابه‌اش بوی نامطبوعی به مشام می رسد که با تصاویر موجود مجموعه‌ای سازگار می سازد. در خیابان مازندران دو نوع مغازه وجود دارد. در یک سمت عمدتا مبل و صندلی می فروشند و در سمت دیگر لوازم خانگی دست دوم، معتادان هم در این محل رفت و آمدی عادی دارند. انگار مردم و کسبه آن منطقه هم به این فلاکت به عنوان پدیده‌ای عادی و روزمره می‌نگرند. در خیابان بعدی که خیابان منتهی به دانشگاه است که اتفاقا دبیرستان دخترانه‌ای در آن قرار دارد، معتادانی به صورت گروهی یا منفرد ادوات استعمال دخانیات را رو به عموم پهن کرده‌اند و مواد می‌کشند. وقتی آن‌ها را می‌بینی و می‌اندیشی که آن‌ها هم خانواده‌ای دارند و خاطره‌ای و احساساتی که نسبت به این واکنش‌های عمومی و طردشدگی برانگیخته می‌شود ولی تو تنها کاری که از دستت بر می‌آید، این است که راهت را کج کنی تا با آرامش ریسمان نازک نجات از این مهلکه را ببرند، باز هم احساس حماقت و حقارت را با تمام وجود حس می‌کنی.
در همان خیابان پیرمردی بی‌خانمان است که گویی عقلش هم زائل شده، دهانش را به قصد دشنام‌دادن به عابران و رانندگان باز می‌کند اما صدای مفهومی از آن خارج نمی‌شود. در یک دستش سیگاری است که مدام از آن می‌کشد و با دست دیگرش سطل‌های زباله خیابان را می‌گردد و هر گاه نیازش غالب شد، گوشه‌ای از خیابان را برای اجابت مزاجش بر می‌گزیند. تو هم هنگام عبور از خیابان باید سر به زیر باشی هر چند دیدنش هم تنفر انگیز است اما حداقل گام هایت در مسیر پاکیزه‌تری فرود می آید. از نظر من این پیرمرد روح این منطقه است، گنگ، هرزه‌گرد، مطرود.
تا این که من همچون مخروبه‌ای به دانشگاه می‌رسم. شاید گمان برید که این‌ها نشانه‌هایی بی‌ربطند و بر سبیل اتفاق به راه گذر بنده حقیر افتاده‌اند. اما از نظر من نه تنها این نشانه‌ها مجزا نیستند بلکه گویی جسمی واحد دارند و با ریشخندی استهزاآمیز ناتواتی و حقارتم را به رخم می کشند. این ها چهره فلاکتند.


فقرفلاکتجامعهناداستانتجربه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید