میرستوده
میرستوده
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

چرا فلسفه می‌خوانم؟


چندی است که کاینات از سنگک و لوبیا گرفته تا دبه ماست در هر کوی و برزنی گوشم را می‌پیچانند که این راه که می‌روی به ترکستان است و من هر بار بی‌توجه به قیمت بالای سرشان، سرم را به زیر می‌اندازم و می‌گریزم. البته اگر هم بگریزم، پدرم هست که آن را در چشمانم فرو کند. گاه بی‌گاه با کیسه‌هایی از در خانه به در می‌آید و پدرم را در می‌آورد. یکی یکی کیسه‌ها را بالا می‌گیرد و به من می‌گوید:«امیر! این کیسه چند؟!» من هم تته‌پته‌ای می‌کنم و عددی را در هوا می‌پرانم. پدرم هم نگاهی عاقل‌اندرسفیه به من می‌اندازد و می‌گوید:«این که می‌گویی، قیمت هفته پیش بود یا پیش‌ترش» باز کیسه دیگری بلند می‌کند و می‌گوید: «این چند؟» من هم این بار پته‌تته‌ای می‌کنم و عددی از خود تراوش می‌کنم و باز هم پدرم با ریشخندی می‌گوید:«برو که تو خوابی هیچ وقت بیدار نشدی و نخواهی شد. آخر چرا رفتی و فلسفه خواندی؟!» من هم قوری را بلند می‌کنم. در فنجانم چایی می‌ریزم و به سرعتی سرسام‌آور به لانه‌ام پناه می‌برم و چون کبک سرم را در لپ‌تاپم می‌کنم و چنین می‌نمایانم که هنوز حالم خوب است. البته تنها پدرم نیست، بسیاری دیگر نیز هستند که چنین پرسش‌هایی را از من می‌پرسند و در پایان می‌خواهند، مسیر نهایی زندگی‌ام را بیابند، از عمه‌هایم گرفته تا خاله‌ها و عموهایم، پسر بزرگ نوه عموی پدربزرگم و پسر عموی دختر خاله مادرم.

اکنون هم که اساتید دانشگاه بسان برگ خزان از هیات‌های علمی می‌ریزند، این پرسش جانم را می‌فشرد که آخر مگر مادرت فلسفه خوانده بود، پدرت فیلسوف بود، فلسفه خواندن تو چه بود؟! در این چند روز که پیک اخبار شوم چون پیکان زهرآلود بر قلبم می‌نشینند، زانوی غم به بغل گرفته بودم و در آینده تاریک خود خیره مانده بودم. هر آن چه از دستم بر می‌آمد از خود دریغ نکردم. چه موسیقی‌هایی که با صدای بلند در اتاق کوچکم پخش می‌کردم و همنوا با آن داد می‌زدم تا شاید این داد‌ها درد این بیدادها را دوا کند که نشد. چه فیلم‌های خنده‌داری را پشت سر هم دیدم تا گره بغضم باز شود که نشد.

دم‌دمای عصر بود. ساعتی که حتی خدا هم نمی‌داند که اکنون روز است یا شب، که آوایی غریب از نهادم برآمد و به من نهیب زد که امیر! برخیز و قلم به دست بگیر. تا این سپاه آه و اشک را بشکنی. مگر فلسفه نخوانده‌ای و مگر کار تو این نیست که حجاب پرسش‌ها را بردری و تن برهنه پاسخ را به‌برگیری! پایان‌نامه‌ات را که ننوشتی، دست کم به پرسش‌های زندگی‌ات پاسخ ده!

انگار که در آن تاریکی درونم آب حیاتی یافتم. با خودم گفتم:«بد نمی‌گوید.» اکنون که با هیچ‌کس نمی‌توانم دردودل کنم، حداقل حال سمی‌ام را بر ورق کاغذ یا اسکرین لپ‌تاپ خالی می‌کنم. ابتدای صفحه سفید کاغذ نوشتم، «چرا فلسفه می‌خوانی؟» سپس انگشتانم را چون دوندگان دوی صدمتر در یک ردیف روی کیبورد لپ‌تاپم ردیف کردم. منتظر شلیک مغزم بودم که به سرعت پاسخ‌های ریز و درشتم را بنگارم که خبری نشد، یک ربع گذشت، نیم‌ساعت، یک‌ساعت، هیچ چیز به این ذهن لامذهب نیامد. گفتم که عیبی ندارد. اندک‌اندک شروع می‌کنم، پاسخ‌ها را یکایک بر می‌شمرم، بالاخره در زمان بالاپایین‌کردن آن‌ها یکی را برخواهیم گزید.

به سال‌های دور بازگشتم، جایی که فلسفه را برای شناخت جهان به کار می‌گرفتند. با خود گفتم:«امیر! آفرین که بر خال زدی.» اندکی اندیشیدم و دیدم نه این پاسخ هم راه به جایی نمی‌رود چراکه اگر اکنون از اتاق خود بیرون بیایم و در اتاق را به هم بکوبم و به چشم‌های پرسشگر خانواده‌ام بگویم که پاسخش را یافتم. چه خواهم گفت. به آن‌ها بگویم که می‌خواهم، جهان را بشناسم؟! جهان را بشناسم که چه شود و به کدامین امید بدانم که تنها منم که به کنه راز هستی دست یافته‌ام. اصلا گیریم که گنج نهفته در پس جهان را کاویدم، آن‌هایی که پیش از من چنین کرده بودند چه گلی به سر خود زدند که من بخواهم با آن گلی به سر خود بگیرم. مشهورش همین خیام مرحوم است که می‌گفت: آن‌ها فسانه‌ای گفتند و در خواب شدند و افسانه هم که آب و نان نمی‌شود.

پس از شکست پاسخ نخست، جایتان خالی یک ربع، بیست دقیقه‌ای افسرده شدم ولی باز خود را برانگیختم که پایان جهان که فرا نرسیده و سد پاسخی می‌توان یافت تا در برابر سیل پرسش‌های خانواده‌ام بایستد. دوباره انگشت‌هایم را چون تگرگ که بر زمین می‌ریزد، به دکمه‌های کیبوردم زدم. در این جا بود که پاسخ دیگر رخ نمود و سقراط در برابرم پدیدار شد. گفتم:«استاد صفا آوردید، چرا ایستادید، بنشینید.»

گفت:« نه من ایستاده راحت‌ترم، بیا با هم قدمی بزنیم.»

گفتم:«حالا که هستیم، کجا برویم؟!» البته شرط ادب فرونگذاشتم، تعارفی هم زدم. گفتم:«استاد بفرمایید چایی.» که گفت، سال‌هاست از دست کسی نوشیدنی نمی‌گیرد و تشکر کرد.

گفتم:«استاد شما چرا فلسفه خواندید، تو را به خدا پاسخی بدهید که خانواده من را نیز خوش بیاید.»

گفت:«که خود را بشناسم.»

با خودم گفتم، چه پاسخ درخشانی! کدام دانش است که به یاری تو بیاید تا خودت را بشناسی. به او گفتم:«دست مریزاد استاد! شما پس خود را شناخته‌اید.»

سقراط سرش را خاراند و گفت:« من همین قدر می‌دانم که نمی‌دانم.» و محو شد.

با خود گفتم که اکنون برخیزم و این پاسخ را به خانواده‌ام بگویم که آن‌ها نمی‌پذیرند. حتی اگر بگویم که این پاسخ را از زبان خود سقراط هم شنیده‌ام، خواهند گفت: «او هم مثل تو دیوانه دیگری بوده است.» این بار یک ساعتی به در اتاقم زل زدم.

همچنان که به در چشم دوخته بودم، اندیشه‌هایم در سرم ورق می‌خوردند. با خودم گفتم که مشکل این جاست که من سنجه‌ای برای آزمودن پاسخ‌هایم ندارم، باید آن را بیابم. بعد با خودم گفتم که بهترین سنجه درآوردن پولی برای گذران زندگی است. باید دید که کدام یک از این پاسخ‌ها برایم نان و آب می‌شود. همچنان که به این موضوع فکر می‌کردم، به در سفید اتاقم چشم دوخته بودم. دیدم که در چهارطاق باز شد و چشمانم نیز چهارتا شد. کت و شلواری با موهای شانه‌شده وارد اتاق شد.

به او گفتم:«بدنت کو؟!»

گفت:«بدن من تنی است که مرا بر تن می‌کند.»

می‌خواست به تنم برود که گفتم:«بایست، کیستی؟! چه می‌خواهی؟!»

گفت:«آمده‌ام تا پاسخی به پرسش‌های بی‌پاسخت بدهم.»

گفتم:«و آن چه باشد؟»

گفت:« در بوق و کرنا کن که فلسفه خوانده‌ای و مردمان را موفقیت بیاموز و به آنان بگو که چگونه حالشان در شوربختی‌ها خوب شود.»

گفتم:«من خودم از خودم بدم می‌آید، چگونه می‌توانم حال دیگران را خوب کنم.»

گفت:«اشتباه کارت این جاست، وقتی من در تن تو شوم، دیگر تو تو نیستی، بلکه کسی هستی که من از تو می‌سازم. آن وقت او می‌تواند خود را خوشحال جا بزند.»

گفتم:«این شیادی است، کلاه‌برداری است، اول قدم حقیقت جویی آن است که پرده بر دانسته‌هایت نکشی.»

کت و شلوار سیاه‌رنگ که نور اتاقم به او می‌خورد و می‌درخشید، از من رنجید و خواست با زور در تنم برود که ناگهان مادرم را دیدم که دوان‌دوان با یک ظرفی پر آب به اتاقم آمد. به او گفتم که ای کاش در می‌زدی و او خود را به نشنیدن زد و گفت:«چی؟»

گفتم:«هیچی»

مادرم تمام گلدان‌های خانه را در اتاقم گذاشته بود و هر از گاهی شتابان به اتاقم می‌آمد تا گلدان‌هایش را وارسی کند. من کتاب‌هایم را برای کمبود جا در کنار گدان‌ها می‌گذاشتم و مادرم در زمان آب‌دادن به گل‌ها، آبی هم به کتاب‌های من می‌داد.

گفت:«باز هم که کتاب‌هایت را جمع نکرده‌ای»

گفتم:«می‌کنم.»

گفت:«لباس‌هایت را جلوی ماشین بینداز»

گفتم:«باشد ولی اکنون در حال اندیشیدنم.»

گفت:«لباست را جلوی ماشین بینداز، بعد به دنبال اندیشیدن باش.»

گفتم:«اگر بلند شوم، کلاف افکارم پاره می‌شود.»

مادرم نفس بلندی کشید و گفت:«بد نیست که هر از گاهی پنجره را باز کنی.» مادرم پنجره را گشود و بادی وزید و کت و شلوار پخش زمین شد. مادرم همچنان که گوشه‌گوشه‌های اتاقم سرک می‌کشید، ناگهان چشمش به کت و شلوار خورد. گفت که لباس‌هایت هم که پخش زمین است و دلخور شد. گفتم، الان جمع می‌کنم. کت و شلوار را با دستش بالا گرفت.

مادرم گفت:«چه لباس زیبایی؟ چرا آن را نمی‌پوشی؟!»

گفتم:«برای من نیست.»

گفت:«چه طور برای تو نیست، حال آن که در اتاق تو ولو است.»

گفتم:«خودش آمد.»

مادرم کت را برداشت و به دنبال من افتاد تا آن را بپوشم. من هم چندی از او گریختم اما در کنج خانه گیر افتادم و مادرم کت را به زور به تنم کرد اما کت پاره شد. مادرم کت و شلوار را برداشت تا ببرد دوباره بدوزد و تن برادرم کند. راستش را بخواهید، دلم گرفت. من نمی‌خواستم آن را به تن کنم، ولی حداقل باید به تنم اندازه می‌شد.

باز با اتاقم تنها شدم، پنجره اتاقم را بستم که چون اژدهایی باد سرد از دهان خود بیرون می‌داد و دوباره پای لپ‌تاپم نشستم. پاسخم را یافته بودم. من از ترس زندگی سرم را در برف فلسفه فرو برده‌ام. جهان کسی را می‌خواهد که نیروی زایندگی داشته باشد، کسی که یا خود بزاید یا به دیگری برای زاییدن یاری کند و من چنین به نظر می‌رسد که انگیزه‌ای برای آن ندارم. ببخشید چنین آشکار می‌گویم، فلسفه به کسی رحم نمی‌کند.

فلسفهراه موفقیتسقراطزاینده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید