میخواهم از نقطهای شروع به گفتن کنم که فکر میکردم تلاش برای یافتن معنای خوب بودن برای دیگری جز خودم، نشان دهندهی موفقیت رو به رشد من است! اما حال بعد از بیست و اندی سال زندگی و تلاش برای خوب نشان دادن خود برای دیگری تاب ایستادن را ندارم!
شانههایم دردناک، افسار گردنم زخمی، قلبم پر از اضطرار است . این بار به یک باره من دیگر حتی علاقهای به زدن نقابی با چهرهی خوشحال و پر از هیجان ندارم! شاید گفتن این که نجنگیدن نشان دهندهی انسانهایی بازنده و به دردنخور است را به وفور از این و آن شنیدهام. اما حال خوب میدانم، ادامهی مسیری که خوشحالیم را با خوشحالی دیگری گره زده است، مسیری درست و واقعی نیست.
حسم را گم کردهام و باز به زحمت برای ایستادن و اعلام بودن هایم اصرار می ورزم!
من کجای قصهی زندگیام را به بیراهه رفتهام!