سردخانه
اینجا انسانها انتخابشان را کردهاند، از برزخ فاصله گرفتهاند.
اکنون پارچهٔ سفید تنشان را پوشانده و آرام بر تخت آهنی خوابیده اند.
تصمیمی جسورانه، در جهانی که هیچ چیز در آن مطلق نیست.
گاهی این رفتن میتواند نشانهٔ موجودیت باشد، گاهی نشانهٔ پایان و تمامیت.
اما نمیدانم… براستی انسان چه موجودیست؟
چگونه میتواند در اوج خواستن برای زندگی، ناگهان همه چیز را رها کند و برود؛
به سوی جهانی که هیچ نمیشناسدش؟
مرگ شاید همان باشد که تولد بود:
رها شدن از رحم امن و پرتاب شدن به جهانی ناشناخته.
اما این بار مادری که روزی همراهمان بود، حضور ندارد.
ما تنها میرویم، بیآنکه بدانیم چه چیزی در انتظارمان است.
هوای یخزدهٔ سردخانه و سکوت وهمآلودش مدام تکرار میکند:
کسی اینجا به آرامی خوابیده است.
و من میاندیشم به آنان که در برزخ، تصمیم به رفتن گرفتند،اما در سردخانه دوباره چشم گشودند.
شاید دنیای دیگر آنقدر هراسانگیز بود که طاقت ماندن در آن را نداشتند و پیش از آنکه دیر شود، بازگشتند به همین دنیای فانی.
بهراستی… چه چیزی در انتظار ماست؟