داشتم پرتقالو پوست می کندم و از بوش لذت می بردم . با اینکه دستام نوچ و خیس از آبش بود و هر از گاهی آبش می پاشید تو چشمم ، ولی اشکال نداشت ؛ می ارزید :)
همینطور داشتم پرتقال پوست می کندم که یهو حس کردم یکی داره با آرنج میزنه تو بازوم :« مریم ، مامان با توئه ... »
آبجی بزرگم ، ناهید بود ... منو با موفقیت تمام از افکارم با لگد شوت کرد بیرون ... منم که تازه افتاده بودم بیرون و گیج بودم ... :« ها ... چی ؟ »
-میگم مامان با توئه ... :/
-آها ... بله ، جانم مامان ؟
مامان روبروم ، اونطرف کنار میز نشسته بود . چادر گل گلیشو رو دوشش انداخته بود و مو های سفیدش معلوم بود . پای سجاده بود ، بین دو تا نماز ظهر و عصرش بود :« دخترم ، یه پرتقالم برای مامان پوست میگیری ؟ :) »
تعجب کردم ... ناخودآگاه سرمو چرخوندم کنارم ، آبجی کوچیکم زهره ، هنوز همونجا نشسته بود ... وقتی آبجی کوچیکه هست ، دیگه مامان به من نگاه نمی کنه که ... ذوق کردم ، رومو به مامان برگردوندم :« حتما ! به روی چشم :) »
لبخند زد و برای خوندن نماز عصر چادرشو رو سرش کشید . بنده خدا هم کمرش هم زانو هاش درد می کنه ، نشسته پای میز نماز می خونه ...
با اشتیاق همه پرتقالای توی ظرفو برانداز کردم و بهترینشونو برداشتم تا برای مامان پوست بکنم ...
به بهترین نحوه ممکن پوست پرتقالو کندم . می خواستم یه ظرف بردارم برای مامان بذارمش تو ظرف ، که یک دفعه مامان سر نماز ، از روی صندلی افتاد رو زمین ...
زهره و ناهید و من با هم درجا دویدیم طرفش ...
من از زمین بلندش کردم و تکیه دادمش به خودم و جیغ زدم :« زهره برو زنگ بزن اورژانس !!!! »
صدای ناهیدو شنیدم که می گفت :« نمی تونیم وایسیم تا اورژانس بیاد ، خیلی دیر میشه ! بیاید بلندش کنیم ببریمش تو ماشین ! »
من و زهره مامانو بلند کردیم ، ناهید رفت ماشین رو روشن کنه .
ده دقیقه بعد ...
تو ماشین نشسته بودیم . مامان رو به شونم تکیه داده بودم . یه لحظه دستشو گرفتم توی دستم ...
سرد سرد ...
از اونجایی که میدونستم نبض مامان کجای دستشه ، نبضشو گرفتم ...
و دیگه هیچ کاری جز خیره شدن به روبرو نکردم ...
صدای زهره میومد که می گفت :« مریم ، چی شدی ؟ خوبی ؟ ... مریم ، چی شده ؟ ... مریم ؟ ... »
و همه جا سیاه شد ...
وقتی چشمامو باز کردم ، تو بیمارستان بودم . زهره بالای سرم داشت گریه می کرد ...
تا اشکاشو دیدم ، همچی یادم اومد ...
نشستم ، بعد یکم مکث از روی تخت بلند شدم .
« کجا میری مریم ؟ ... »
یه نگاه به زهره انداختم ... یه اشک از گوشه چشمم پایین ریخت :« دلیلش چی بود ؟ »
تا اینو شنید ، گریش شدید شد :« پس تو ماشین ، فهمیدی که غش کردی ؟ ... »
یکم مکث کرد ... :« بیماری چند سال پیشش رو یادته ؟ ... از همون بود ... »
و با صدای بلند تری شروع به گریه کرد ...
نمیدونم چقدر گذشت ، ولی بیشتر از 4 ساعت بود ...
وقتی رسیدیم خونه ، یکراست رفتم طبقه بالا ، تو اتاقم . کیفمو پرت کردم رو تخت ، مانتو و شالم رو در آوردم و پرت کردم رو صندلی ، ساده ترین لباس مشکی ای که داشتم رو از تو کمد برداشتم و پوشیدم .
از پله ها اومدم پایین . رفتم طرف میز تا ظرفا رو جمع کنم ... چشمم افتاد به پرتقالی که برای مامان پوست کنده بودم ...
و اشکم سرازیر شد ...
دلم خیلی برای ناهید می سوزه ... چطور ممکنه یک نفر اینقدر بدشانس باشه ، که یک هفته قبل عروسیش ، مادرش رو از دست بده ؟ ...
پ.ن: سلام :) ... ببخشید غمگین بود :( خواستم بگم کاملا خیالی بود ، من در آوردی :) ... همینطوری اومد به ذهنم منم نوشتمش ... :)
ممنون از توجهتون :)
شاد باشید !