ویرگول
ورودثبت نام
mj kiani
mj kiani
خواندن ۱۱ دقیقه·۱ سال پیش

پایان سربازی

تو این مطلب بهت نمیگم بری یا نه، بهت میگم اگر بری ممکنه اینطور بشه...


خب دوستان منم الان دو سه روزی هست که سربازیم تموم شد.

الان دیگه فکر کنم وقتشه که منم از خاطرات تموم نشدنی سربازیم یه دو خطی بنویسم.

امیدوارم که بهتون کمک کنه...


دوران قبل از پست دفترچه

یادم نمیره که تقریبا دو سال پیش بود که چقدر سردرگم بودم برای اینکه برم سربازی یا ادامه تحصیل بدم و ارشد بخونم.

کنکور ارشد دادم و اونجایی که میخواستم قبول نشدم. به هر دری زدم که نرم سربازی و خودم و بندازم تو خط اینکه حالا که دولتی قبول نشدم برم پیام نور یا آزاد اما یه مدتی که روش فکر کردم دیدم واقعا ارزشش رو نداره که بخوام وقت و مهمتر از ان اینهمه پول رو هدر بدم برای اینکه از سربازی فرار کنم.

کلی دنبال امریه و جذب شدن توسط پادگان های س پ ا ه و اینجور چیزا رفتم و آخرش هم جایی دستم بند نشد.

یادمه نزدیک یکی دو هفته بود که خیلی از سایت ها از جمله همین ویرگول رو زیر و رو میکردم و خاطرات و نظرات کسایی که رفتن سربازی رو میخوندم تا هم راحت تر تصمیم بگیرم و هم یه دیدی از جایی که میخوام برم داشته باشم.

هرطور و هرجور شد تصمیم گرفتم که دفترچه پست کنم و برم.

از مراحل اداری و اینکه باید چیکار کنید چیزی نمیگم چون همه جا هست و الکی از بقیه ی حرفا عقب میمونم فقط بدون اولین قدم اینه که خودتون به این نتیجه برسید که باید برید و بعدش هم مراجعه کنید به پلیس + 10.


آموزشی

تمام کار ها رو انجام دادم و رفتم دفتر پلیس بعلاوه 10 که ببینم آموزشی رو کجا افتادم.

یه برگه دادن دستم که روش نوشته بود کجا افتادم، اونقدر هول شده بودم که نزدیک به 3 دقیقه داشتم به برگه نگاه میکردم و نه تنها نفهمیدم افتادم کدوم پادگان بلکه حتی نفهمیدم افتادم ارتش یا نیرو انتظامی یا س پ ا ه.

بالاخره فهمیدم که افتادم تو نیرو زمینی ارتش و پادگان آموزشی 05 کرمان:|

یک ربع جلوی در پلیس + 10 داشتم میخندیدم و هنوز که هنوزه نمیدونم چرا.

اومدم خونه و به هرکس میگفتم افتادم کرمان قیافش میرفت تو هم ، بابام که رسما نشست گریه کرد، یادمه بهم میگفت : «بابا تو خیلی سوسولی آخه تو قیافت به کرمان نمیخوره حالا باید چه غلطی بکنیم؟!!! »

من ولی ته دلم خوشحال بودم با خودم میگفتم میرم ببینم این کرمان کرمان که میگن چیه.

من آدمی با روابط اجتماعی بسیار پایین ، ظاهرا درونگرا ، بسیار خجالتی و تعارفی بودم و شدیدا هم در زندگیم احساس تنهایی میکردم و شاید باورتون نشه ولی بزرگترین دغدغم از سربازی این نبود که اذیتمون میکنن یا وقتم تلف میشه یا هرچیز دیگه من تنها دغدغم این بود که آیا میتونم تو سربازی با بقیه سرباز ها اخت بشم و با آدمایی که خیلی با هم تفاوت داریم کنار بیام یا نه.

یادمه حتی تا همون شبی که فرداش باید میرفتم کرمان مدام تو اینترنت مطالبی رو میخوندم برای غلبه به این موضوع.

هیستوری و بوکمارک های مرورگرم از  آخرین شب قبل از سربازیم:\
هیستوری و بوکمارک های مرورگرم از آخرین شب قبل از سربازیم:\


ساعت 4 بعد از ظهر 3 بهمن ماه 1400 من و داداش کوچیکترم(فقط سنی کوچیکتره!) و پسر عموم(قائم پسر قاسم) خونه ی ماتم زده ای که مامانم از ده روز قبل داشت توش گریه میکرد و ترک کردیم و رفتیم سمت ترمینال.

پسرعموم خیلی شوخ و باحاله و کل مسیر و کل تایم توی ترمینال مارو میخندوند و همه چیز خوب بود تا اینکه گفتن سوار شید و منم رفتم تو اتوبوس و ازشون خداحافظی کردم اونا هم از رفتنم فیلم میگرفتن و همچنان همه چیز خوب بود تا اینکه من خوابیدم و حدودای غروب آفتاب تو اتوبوس از خواب بیدار شدم و دیدم توی یه جاده توی بیابون با آسمون خیلی غریبی دارم داخل اتوبوسی که انگار توش همه مردن حرکت میکنم.

میسر خیلی غریب بود و قشنگ پیدا بود که همه شوکه و ناراحتن.

رفتیم و ساعت 2 بامداد رسیدیم دم پادگان 05 و من داشتم دنبال اون خروسی که تخم میذاره میگشتم ولی چیزی پیدا نکردم.

رفتیم دم دژبانی و بهمون گفتن وسایلمون رو کجا بذاریم و شروع کردن به گشتن خودمون و وسایلمون.

دژبان ها هم سرباز بودن و کادری باهاشون ندیدم.

اولین اتفاق خوب سربازیم همونجا افتاد، اتفاق چی بود؟ هیچی، دژبانی که داشت منو میگشت بر خلاف انتظارم باهام بسیار محترمانه رفتار کرد و حتی وقتی دید چقدر داغونم باهام شوخی کرد و سعی کرد منو بخندونه و هنوز هم یکی از بزرگترین حسرت هام اینه که چرا اونشب اسمش رو نپرسیدم و بیشتر باهاش آشنا نشدم؟ امیدوارم هرجا هست زندگیش پر از خوشی و آرامش باشه. دژبان پاس 2 تا 4 پادگان 05کرمان در تاریخ 1400/11/04 هرجا هستی بدون خیلی دوست دارم.


چنتا از دوستام که تونستم از بوفه بکشمشون بیرون تا با هم عکس بگیریم:) مکان: میدان صبحگاه 05کرمان یه بعد از ظهر قشنگ
چنتا از دوستام که تونستم از بوفه بکشمشون بیرون تا با هم عکس بگیریم:) مکان: میدان صبحگاه 05کرمان یه بعد از ظهر قشنگ


بعد از اینکه مارو گشتن زنگ زدن یه سرباز با دمپایی اومد دنبالمون و مسافت زیادی کوله هامون رو پیاده بردیم تا رسیدیم به یه آسایشگاه و بهمون گفتن برید یه جا پیدا کنید بخوابید تا فردا.

یه تیکه ابر پیدا کردم و روش دراز کشیدم و دیدم ساعت 3 و نیمه صبحه. نخوابیدم و خواستم ببینم یعنی واقعا نیم ساعت دیگه یعنی 4 صبح میاد بیدارمون میکنن؟؟؟ و بله دیدم ساعت 4 شد یه نفر اومد لامپارو روشن کرد و بیداری رو زد.

ببینید دوستان اونجا از زمانی که چشم باز میکنید تا وقتی میخوابید همه چیز جدیده ، از وسایل و غذا ها و ساختمونا گرفته تا آدما، یعنی امکان نداره چیزی رو ببینید و بگید این چیز براتون تکراریه و یا جدید نیست همین موضوع هم باعث میشه که توی هفته ی اول بینهایت احساس غربت بکنید و احتمالا دو سه باری پیش میاد که دم دم های غروب میشینید یه گوشه و دست میذارید رو سرتون و با خودتون میگید:«خدایا این چه گ*وهی بود که من خوردم؟نونم نبود آبم نبود آخه چه مرگم بود که زندگی رو ول کردم و اومدم سربازی»

از خاطرات اولین وعده ی غذایی که لوبیا بود و وقتی برای صبحانه بهمون پنیر و تخم مرغ آب پز دادن و یا اینکه آب و هوا چطور بود و برنامه در طول آموزشی چطور بود و مسجد و فروشگاه 808 و تانک وسط میدون و سگهای پادگان و جوی آب وسط پادگان که انگار یکی از نهر های بهشت بود چیزی نمیگم که متن طولانی نشه ولی اگر سوالی داشتید تو کامنتا بپرسید قول میدم کامل و با جزئیات جواب بدم اما همینقدر بدونید در پایان دوره ی آموزشی منی که استرس تنهایی و انزوا داشتم تقریبا با همه ی هم آسایشگاهی هام دوست شده بودم و اگر الان ازم بپرسن آموزشی تو 05 کرمان چطور بود میگم انگار یکماه رفتم به بهترین مسافرت عمرم.

باور کنید اونقدر خاطره هست که جدی جدی تعریف کردنش از خود مدت سربازی بیشتر طول میکشه اما حیف که مجال نیست.

اون اوتوبوسی بود که موقع رفتن گفتم انگار همه توش مرده بودن، یادتونه؟ همون اتوبوس موقع برگشت از آموزشی یه کله توش رقص و لودگی و آواز بود تا رسیدیم اصفهان.

یگان مادری برای خدمت

پیداس حلقه زدیم کسی گوشی رو نبینه؟؟
پیداس حلقه زدیم کسی گوشی رو نبینه؟؟


تو اتوبوس موقع برگشت بهمون گفتن که کیا افتادن کجا و تقریبا از 39 تا اصفهانی که کرمان بودیم همه مون افتادیم اصفهان (شهر خودمون).

خب تقریبا همه خوشحال بودیم و اومدیم شهرمون و یک هفته ای مرخصی داشتیم و بعد باید خودمون رو به پادگان معرفی میکردیم برای خدمت.

رفتیم و تقسیم شدیم و آرم و علايم روی لباس رو اوکی کردیم و همین موضوع یه دوهفته ای طول کشید.

قسمت و گردان و آتشباری که باید خدمت میکردیم مشخص شد و تمام دوستام تو پادگان پخش و پلا شدن و این خیلی اذیتمون میکرد.

یادمه اولین باری که میخواستن ناهار بدن من نرفتم سر سفره چون با توجه به چیزی که از پایه بازی تعریف میکردن فکر میکردم هنوز سهمیه غذام نیومده و حق ندارم با بقیه سر یه میز غذا بخورم ولی اصلا اینطور نبود و خودشون تعارف زدن که برم و غذا بگیرم.

روز ها و ماه ها مثل برق و باد میگذشت و با بچه ها بیشتر جور میشدیم و به روال خدمت عادت میکردیم. و تقریبا همیشه هم یه چیزی بود که تورو سرگرم کنه که تو فکر نری.

بازدید هایی که میشد ،‌مسجد رفتن های اجباری، تمیزکاری توپ و کامیون ها، کلاس های تئوری ، رزم شبانه، شستن آسایشگاه ، تمیز کردن انبار و هزارتا کار دیگه و البته نگهبانی که بدترینش بود.

بچه ها نگهبانی دادن واقعا سخته نه اینکه کار خاصی بکنید نه ، منتها همینکه مثلا 10 شب خوابیدی و2صبح یا 4 صبح بیدارت میکنن و باید پاشی لباس و پوتین بپوشی و بری نگهبانی بدی اونم تنها و بیکار بعد از چند ماه واقعا دیوونه کننده و بینهایت تکراری میشه.

از نگهبانی بد تر بیدار شدنه. من از قبل از سربازیم هم آدم سحرخیزی بودم اما باور کنید وقتی صدای فشار دادن کلید لامپ میومد تا مرز گریه میرفتم حتی نمیتونید تصور کنید چقدر حرکت رو مخ و مزخرفیه حتی الان هم تو خونه که صبح پا میشم کاری بکنم با روشن کردن لامپ و شنیدن اون صدا اعصابم خورد میشه.

در کل بدونید حتی من هم که از هر نظر جای خیلی خوبی خدمت کردم بازم خیلی اذیت شدم نه آدم غر غرویی بودم و نه از اینا که لای پر قو بزرگ شدن ولی بدونید حتما و قطعا توی خدمت اذیت میشید ولی اینکه واکنش شما به این سختی ها چی باشه به خودتون بستگی داره.

از اینا که بگذریم سربازی خیلی چیزها بهت میده و خیلی چیز ها رو هم ازت میگیره و اینکه چی بهت بده و چی رو ازت بگیره کاملا به این بستگی داره که کجا و با کی خدمت میکنی.

ببینید دوستان اینکه کجا و با چه کسانی خدمت کنید به هزار تا عامل بستگس داره، مثل تاریخ اعزام ، ارگان خدمتی(ارتش،نیرو انتظامی،... ) ،پادگان آموزشی ، درجه ای که دارید ، وظیفه ای که تو خدمت بهتون محول میشه ، استانی که خدمت میکنید و پادگان یا حتی آتشبار یا قسمتی که توش خدمت میکنید، اینکه فرماندتون کی باشه و مهمتر از همه اینکه خودتون چه جور آدمی هستین و چه شخصیتی دارید. این ها همه توی اینکه شما سربازی بهتون خوش میگذره یا اذیت میشید تاثیر داره و برای همینه که من به کسی نه میگم برو و نه میگم نرو.

آخرین عکس دسته جمعی قبل از خوردن شام ترخیصیم.
آخرین عکس دسته جمعی قبل از خوردن شام ترخیصیم.



چنتا چیزی که بهتره بدونید:

درباره ی اینکه چه چیزهایی رو میتونه ازتون بگیره مطالب زیادی هست و من چیزایی رو الان میگم که شاید بقیه نگن.

سعی کنید اوایل خدمت سرباز مطیع و حرف گوش کنی باشید و حواستون به اتفاقات اطرافتون باشه، مطمعن باشید اینطوری گارد همه در برابرتون میاد پایین و بعد از چند ماه دیگه کسی کاری باهاتون نداره.
به پادگان به چشم زندان نگاه نکنید وگرنه تا آخر خدمت دیوونه میشید، سعی کنید یه معنا و مفهومی از خدمت کردن برای خودتون بسازید تا اذیت نشید.مثلا من یکی از کار هایی که کردم این بود که به عنوان یه آدم منزوی و غیر اجتماعی با سطح روابط پایین سعی کردم به پادگان به چشم یه جامعه و محیطی نگاه کنم که هر روز میشه داخلش برای اجتماعی تر شدن و یاد گرفتن ارتباطات تمرین کرد.
یکی از چیزهایی که احتمالا زیاد شنیدید اینه که تو سربازی آدم شناس میشید و البته تا حدودی هم درسته پس قدر این موضوع رو بدونید ولی اینکه چقدر یاد میگیرید کاملا به خودتون بستگی داره.


اینکه میگن سربازی آدم رو مرد میکنه هم تا حدودی درسته البته تا ببینیم مراد از مرد بودن چیه و کیا رو مرد میکنه.

واقعیتش اینه که سربازی خیلی ها رو بیشتر از اینکه مرد کنه ، نامرد میکنه ، چاپلوس و زیرآب زن بار میاره و از اون بیشتر هم خیلیا رو معتاد میکنه از اعتیاد به سیگار گرفته تا گل و بنگ.اما اینکه بچه سوسول های خونگی ای که لای پر قو بزرگ شدن رو کمی با واقعیت های زندگی و جامعه آشنا میکنه کاملا درسته و روی این افراد اگر معتاد نشن تاثیرات مثبتی میذاره و میتونه برای دنیای بعد از سربازی کمی آمادشون کنه.


سربازی میتونه دوستانی رو بهتون بده که هیچ جای دیگه نمیتونید پیدا کنید نه تو دانشگاه و نه تو محله و نه تو فامیل و تا سربازی نرید نمیفهمید که اینا با بقیه دوستاتون چه فرقی دارن.علاوه بر اون اینکه دوستایی که پیدا میکنید تقریبا هیچکدوم مال شهر خودتون نیستن. من الان دوستانی دارم از شیراز، مشهد، قزوین، سیستان و بلوچستان، بندرعباس، شهرکرد، اصفهان، خوزستان، کرمانشاه و البته کردستان.


در نهایت بدونید سربازی هم تموم میشه با تمام خوشی و ناخوشی هاش واگر فکر میکنید الکی دارید کشش میدید و راه فراری ازش ندارید پس پاشید برید اما اینکه دوران سربازی براتون چطور بگذره قسمت کمیش به خودتون بستگی داره و بدونید دارید وارد یه تونل میشید که نمیدونید تهش کجاست اما اگر به خودتون اعتماد داشته باشید میدونید که تونل بالاخره به پایان میرسه و در پایان تونل کلی درس زندگی و کلی دلتنگی براتون میمونه.

گاهی اونقدر دلتنگ رفیقاتون میشید که قلبتون(فیزیکالی) درد میگیره و واقعا نفس کشیدن براتون سخت میشه، مثل الان خودم:(



سربازیخدمتارتشرفاقتزندگی
درونگرا ـ کمالگرا ـ کامپیوترگرا - برنامه نویس گرا - مجرد گرا و قص علی هذا...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید