مریم داشت با آب و تاب از آقایی که به تازگی باهاش آشنا شده بود تعریف می کرد ، ی آقا می گفت صد تا از دهنش میومد بیرون : نمیدونی نمیدونی ، چه آقایی چه آقایی ، چقدر منظم ، چقدر زمان شناس ، چقدر با حساب کتاب ، چقدر دقیق
صبح روزی که قرار بود برای اولین بار ببینمش بهم پیامک داد و گفت که امروز ساعت 4 باشما توی کافه قرار دارم تشریف میارین دیگه ؟ بعد راس ساعت چهار بهم زنگ زد و گفت من تو کافه نشستم و منتظر شما م !
خوب منم خیلی دیر نرسیدم همش ده دیقه ولی وقتی بهم گفت که بیست دیقه دنبال جای پارک می گشته با این حال راس ساعت چهار رسیده خیلی خجالت کشیدم !
جالب ترین قسمت داستان اینه که این آقای وقت شناس و منظم خیلی هم خوش تیپ از آب دراومد !
مریم خیلی خوشحاله و هر روز که با ما حرف می زنه کلی از این آقای جنتلمن تعریف می کنه ! مثل اینکه یک بیزینس پُر درآمد هم داره و در کل خیلی هم وقت نداره با این حال دفعه دوم م هم که با مریم قرار گذاشته بودن سروقت اومده بود و مریم تاخیرکرده !
به مریم گفتم اگر بخوای اینطوری ادامه بدی نمی تونی این آدمو نگه داری ، تو در کُل حواست خیلی جمع نیست و همیشه یا کارات یادت می ره یا که با تاخیر انجام میدی ، باید حواستو جمع کنی ، باید دقت کنی .
به خاطر امتحانای پایان ترم چند ماهی از مریم بی خبر بودم تا اینکه یکی از بچه ها تولدش شد و همه ی مارو تو ی کافه به قهوه و کیک دعوت کرد. ساعت چهار بود که تلفن مریم زنگ کوتاهی زد و مریم از تو کیفش قرصی درآورد و خورد ! همه گفتن چی بود چی بود ؟ گفت آنتی بیوتیکه بابا، دیگه باید سر ساعت بخورم ، لیلا گفت آهان خوب شد نمُردیم و دیدیم تو ی کاری رو سرِساعت انجام دادی ! مریم گفت نه بابا مگه ندیدی بهم تک زنگ زد ؟ !
بعد شروع کرد به تعریف کردن از آقای منظمِ دقیق ، بچه ها نمیدونین چقدر حواس ش جمه ! هم تولد خودمو تبریک گفت هم تولد مامانمو ، تازه تاریخ شروع و تموم شدن امتحانای پایان ترم هم یادشه ! گفته تا امتحانات تموم نشه دیگه همدیگه رو نمی بینیم که مبادا حواست پرت بشه !
لیلا گفت خدا ی دونه آقای منظمِ دقیق هم واسه ما برسونه !
بعد مریم ادامه داد که یکبار باهم رفته بودن بیرون و همین که سر میز نشسته بودن کاغذ و قلم در میاره و لیست وسایلی که باید باخودش تو سفر ببره رو داشته یادداشت می کرده مریم پرسیده این چیه ؟ گفته برای اینکه موقع برگشتن و جمع کردن چمدون از روی همین لیست وسایلم رو جمع می کنم و اینطوری چیزی جا نمی مونه !
لیلا گفت مریم توروخدا به پا ! یکی دوبار دیگه باهاش بری بیرون قشنگ می شناسدت و باهات خداحافظی میکنه ها ! بالاخره آقای منظمِ دقیق با ی خانم سر به هوا نمی تونه ادامه بده !
مریم گفت نمیدونین چقدر منظمه ! یکبار رفتیم غذا بخوریم موقع پرداخت کردن اینترنت قطع شده بود ، در کیف ش رو باز کرد و تراول داد ! گفت من همیشه پول نقد همراهمه ! فکر همه جا رو کردم !
لیلا گفت : بیچاره به آقای منظمِ دقیق ، خبر نداره با کی طرف شده ! کافیه بفهمه قسط هات همیشه دیر میشه و جریمه میشی ، دیگه محلِ سگ هم بهت نمیده !
مریم گفت نه عزیزم من دیگه قسطام دیر نمیشه همشونو به موقع پرداخت می کنم !
من گفتم : تو ؟ ؟ ! ! چه غلطا !
و همه زدن زیر خنده !
مریم گفت من که نه ! سپردمشون به پیمان ! راستش از وقتی با پیمان آشنا شدم دیگه همه ی کارهای مالی ای که سرسید دارن رو اون انجام میده ، من بهش دسترسی به کارت بانکی م رو دادم اونم سر تاریخ اتوماتیک انجام میده !
لیلا گفت : بفرما ! ببین آقای منظمِ دقیق چقدر به درد می خوره ! عُرضه نداشتیم ی همچین آدمی هم پیدا کنیم !
مریم گفت : نه عزیزم ، اشتباه کردی ! پیمان ی سیستم پرداخت اتوماتیکه ! آقای منظمِ دقیق خودشم از پیمان استفاده می کنه !
من گفتم : واقعا ؟ ! ؟ ! اون دیگه چرا ؟ اون که حواسش جمه و هیچی یادش نمی ره !
مریم گفت : آره حواسش که خیلی جمه ولی میگه وقتی کارام رو به پیمان می سپرم هم خیالم راحته که سر موعد انجام میشه و تازه از اون مهم تر ی بخش بزرگی از ذهنم که توش این تاریخ ها و سر رسید ها رو جا دادم آزاد میشه ! اونوقت از این ظرفیت آزاد شده ذهنم برای کارهای مهم تر استفاده می کنم ، برای کسب و کارم برای پیشرفتم میدونی که چقدر کار دارم در طول روز !
لیلا گفت : پس این پیمان حتما خیلی چیز به درد به خوریه که آقای منظمِ دقیق هم ازش استفاده می کنه ، مریم بدو بدو بیا به مام یاد بده چطوریه :)