شما هم از اون دسته آدم ها هستین که وقتی چند تا کار با هم دارین و باید انجام بدین تمرکزتون می آد پایین ؟ آخ آخ ، من از اون آدما بودم تا اینکه یک اتفاق ساده باعث شد کلن روشم عوض بشه ، فیلسوف بودن هم دنیاییه واسه خودش !
نزدیک خونه مون یک راسته هست که پر از مغازه ست و ده دوازده تا طلافروشی هم داره . توی اون طلا فروشی ها یکی شون طلای دست دوم می فروخت .یعنی طلای بدون اجرت ! ما خانوادگی معمولا به اونجا سر می زدیم و طلاها رو نگاه می کردیم و وقتی چیز قشنگی پیدا می کردیم خرید می کردیم. این داستان که براتون تعریف می کنم مال حدود بیست سال پیشه ، صاحب اونجا الان یک بی ام و خوشگل داره و کلی وضعش خوب شده !
حالا بریم سراغ قصه ی خودمون : اون مغازه همیشه شلوغ بود ، شلوغ و پر از آدم : هنوز کسی کشف نکرده بود که طلا رو میشه کارکرده هم خرید و اجرت رو پرداخت نکرد.ما هم زیاد از اونجا خرید می کردیم . چندباری که رفتیم و خرید کردیم متوجه شدم که فروشنده رفتار بسیار متفاوتی نسبت به سایر طلافروش ها داره! رفتاری که اگه سطحی بهش نگاه کنی ممکنه بگی عنقه !
مثلا یک دستبند رو برای یک مشتری وزن می کرد ، بعد ماشین حساب رو می آورد و مشغول حساب کتاب می شد . اون وقت یک مشتری دیگه وارد می شد و مثلا میگفت قیمت اون انگشتر چقدره ؟ ( بیست سال پیش بود و درب طلافروشی ها با یک فشار کوچیک باز می شد) اصلا سرش رو هم برنمی گردوند که ببینه کی هست و کجا هست و چی میگه ! ! اون مشتری تو مغازه وای میستاد ، قیمت رو می زد فاکتور رو می نوشت و بعد می گفت :حالا بفرمایید ! ! ! !
یک نکته جالب تر هم من تو رفتارش پیدا کردم : مثلا داشت برای من فاکتور می نوشت ، خود من ، هم اگر ازش سوال می پرسیدم جواب مو نمی داد ! ! فاکتور رو می نوشت و بعد که کارش تموم می شد می گفت : حالا بفرمایید ! ! !
خوب آخرش هم ما دیدیم که به چه موفقیتی رسید . اما نتیجه ی این بحث:
وقتی چند تا کار با هم داریم و شاید نمی دونیم کدومو انجام بدیم لازمه ش اینه که اول از همه اولویت بندی کنیم . اما نه برای اینکه ببینیم کدوم کار مهم تره ! دو تا نکته رو باید حتما رعایت کنیم : یکی اینکه کدوم کار از همه مهم تره و دیگه اینکه کدوم کار اصلا مهم نیست ! وقتی اولویت ها معلوم بشه اول از کار مهمه شروع می کردم . همین که اول کار به خودم گفته بودم کدوم کار اصلا مهم نیست هم باعث می شد وسوسه نشم برم سراغ اون کار . به خودم میگفتم اون بمونه آخر ! اینطوری می رسیدم به یک جمع بندی کلی که چی به چی هست . اما داستان اینجا تموم نمیشه ، من همیشه اولویت بندی می کردم اما وسط کار می دیدم که طبق اولویت جلو نمی رم ! یعنی با اینکه میدونستم این کار خیلی مهمه اما وسط ش یکهو خودمو در حال انجام یک کار دیگه می دیدم ! ! ای وای ، چطور شد ؟ من داشتم کتاب می نوشتم یکهو سر از یخچال در آوردم ! !
شروع کردم دقیق شدم تو کارهام تا الگوش رو پیدا کنم ، متوجه شدم که من تقریبا تموم کارهام رو با همین الگوی غلط انجام میدم یعنی چی ؟ مثلا دارم صبحونه می خورم همزمان دارم موبایل م رو هم چک میکنم ! دارم رانندگی می کنم همزمان حواسم به صف نونوایی که چقدر خلوته هم هست ! دارم کتاب خونه رو مرتب می کنم یکهو یک کتاب رو بر می دارم و میشینم به خوندن ! یعنی در واقع یک کارو از شروع تا آخر انجام نمی دم ! وسطش میرم تو یک کار دیگه !
یعنی از این کار می رفتم تو اون کار !یک مدت به خودم قول دادم هر کاری رو که شروع می کنم تا به آخر نرسه نمی رم سراغ کار بعدی ! درست مثل آقای طلافروش ! حتی موقع رانندگی با موبایل می خواستم حرف بزنم می زدم کنار ، حرف می زدم و بعد تمام ! مثلا قرار بود بعداز غذا قرص بخورم . قبل از شروع غذا قرص رو می آوردم کنار دستم یا اگر نمی آوردم وسط غذا حق نداشتم بلند شم برم بردارم ، کاری که قبلا همیشه انجام می دادم. حتما سعی می کردم تا غذا تموم بشه و بعدش می رفتم قرص رو می خوردم.داشتم کتاب می خوندم پیامک می اومد
، به خودم می گفتم بعدا نگاه می کنم . یعنی به خودم یاد دادم که هر چند وسوسه می شم اما به کارهای دیگه ناخنک نزنم . درست مثل آقای طلافروش !