FPK
FPK
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

قطعه گم شده پازل

قلم به دست گرفته‌ام تا بنویسم. بنویسم از آنچه که گذشت. از آب ریخته شده. از اعماق افکار. حالا در میان پازل دغدغه هایی که جای خوشی ها را گرفته اند، جای قطعه‌ایی خالیست. قطعه‌ایی درست در قلب تابلو. گویی تابلویی که ساختش ۱۶ سال طول کشید و سر انجام... قطعه‌ایی گم شد. تابلوی زندگی‌ام این روزها نصفه است. نصفه مانده از خوشی، از لذت، از هیجان و آرامش. و یاد مزه روزهای گذشته، طعم شیرین خیال و اندیشه نوشتن بی وقفه هم حالم را دیگر خوش نمی کند. همه چیز خالی‌ست. خالی از همه چیز. خالی از سفری دور و دراز به عمق سختی و ساختن لحظات شاد با هم بودن. بود.... دیگر نیست!

حاضری؟ مقصد کجاست؟
حاضری؟ مقصد کجاست؟


حال دیگر قلم در دستم مانده و زمان از دستم در رفته است. امواج نا آرام به سمتم غوطه ور شدند و من در قایق کوچکم بی پناه مانده‌ام. کسی می تواند به دادم برسد؟ حالا معنای زندگی برایم دست نیافتنی تر شده، خاطرات شیرین آینده را برایم تلخ می کنند و حال... توصیف نمی شود، نه با کلمات، نه با افکار... نمی دانم، می شود در اوج زمستان به بهار گذشته اندیشید و در انتظارش ماند، یا نه. اما هر چه باشد، دلم تنها زندگی در یکی از لحظاتی را دارد که بی وقفه خندیدیم، گفتیم، خواندیم و حالا هر کداممان در منجلابی دور از هم گیر کرده ایم. نمی شود باران قطع شود؟ نمی شود رنگین کمان بیاید؟ بس نیست این جهنم چند ماه گذشته؟
پاسخی ندارد... همان گونه که برای علت زندگی پاسخی وجود ندارد!

زندگیسفرپازلخاطرات
من پریشان تر از آنم که تو می پنداری شده آیا وسط شعر ترک برداری؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید