کمی آنطرف تر از بادهای بی سلام... کمی نزدیک تر به شبهای بی هاشور و کنار حجم عظیم بی حضور
شبحی ایستاده بود، ترجمان حرفهای ناگفته ی من بود
برای ربودنم آغوش سردی داشت... و من عاشق زمستان بودم
دستان هنرمندش قلم میکشید در ذهنم، پرتره ی وحشت... نیم رخی از تنهایی و از پسِ سر، ترس.
بی کلام و بی زبان، آن شَبَح ساعتها برایم قصه گفت....ترجمان حرفهای نگفته ام بود
از قدمهای کودکانه بی دستان پدر روی سنگ فرشهای پست و بلند خیابانهای شیک و سنتی،
از هم آغوشی های با خودم میگفت
از عفونت مغزم که سر نمی گشاید. آن شَبَح بی وقفه سخن گفت...