مسعود مزروعی·۶ سال پیشپریشان گویی سومبا من پا به پا آمده بود.. عرق از پیشانی بلندش میچکید و لعنت ها بذل و بخشش میکرد. هر از گاهی پا در لجنزار، آهسته آهسته و گاهی دوان دوان بر ز…
مسعود مزروعی·۶ سال پیشپریشان گویی دومدر شبی بی چراغ رویای نور مرا با خود خواهد برد، به سرزمین بادهای بی سرزمین، به شوره زارهای عطش، به دشتهای نفرت و ترس، آنجا که ساکنانش جرعه ه…
مسعود مزروعی·۶ سال پیشپریشان گویی اولکمی آنطرف تر از بادهای بی سلام... کمی نزدیک تر به شبهای بی هاشور و کنار حجم عظیم بی حضورشبحی ایستاده بود، ترجمان حرفهای ناگفته ی من بودبرای…