در شبی بی چراغ رویای نور مرا با خود خواهد برد، به سرزمین بادهای بی سرزمین، به شوره زارهای عطش، به دشتهای نفرت و ترس، آنجا که ساکنانش جرعه های عشق را در محبس ذهن با خون و تعفن می نوشند، جامها به هم میکوبند و بوسه های توهم از لب مرگ میستانند
یک سره تا مقصد، بدون وقفه بدون پا خواهم دوید تا با چشمهای نداشته به ملاقات نور برسم،
قایق ها خواهم ساخت با دستهای شکسته پارو بر آبها خواهم کوفت، بر طبلهای "هش دار" خواهم کوبید...
دریای تاریکی در پس پشت نهاده، برای درماندگان ساحلِ نور، چشم انتظارانِ سالیانِ بی خورشید
فانوس امید خواهم برد...