با من پا به پا آمده بود..
عرق از پیشانی بلندش میچکید و لعنت ها بذل و بخشش میکرد. هر از گاهی پا در لجنزار، آهسته آهسته و گاهی دوان دوان بر زمینهای هموار آمده بودیم، گویی که مقصد همین جا باشد ایستادیم... او با من آمده بود ولی من خود، تنها رسیده بودم! نه خسته تر از او که مشتاق تر.
در را از پیش کوبیده بودند، از گشوده شدنش آشکار بود... رخصت ورود را بی که ندایی برسد گرفته بودیم، از کجا؟! ...
عرق از پیشانی بلندش میچکید اینبار نه از خستگی که از حیرت؛ لعنتها بذل و بخشش کرد
پا به پای من، باز روان شدیم...