
گاهی از خودم میپرسم اگر آزادی را ترکیبی از آرامش، رفاه، صلح و اعتماد بدانم،
واقعاً قرار است از چه چیزی آزاد شوم؟
از ترسها؟
از غریزهی بقا؟
از میل به دیدهشدن یا حتی کمدیدن خودم؟
واقعیت این است که انسان همیشه ابتدا از «چیزی» رها میشود:
ترس، اضطراب، شرم، تنهایی، خشونت، قضاوت، ندانستن، نداشتن، نرسیدن.
انگار بخشهایی از ما هستند که نه میشود حذفشان کرد، نه میشود نادیده گرفت.واقعیت این است که هیچیک از این عناصر قابل حذف نیستند. آنها بخش جداییناپذیر انساناند و نادیده گرفتنشان نهتنها آزادی نمیآورد، بلکه ما را اسیرتر میکند.سایههایی که همیشه همراهماناند و بخش عجیبی از ماهیت انسان را میسازند.
کمکم میفهمم بدون همین کشمکشها "میان عقل و احساس، میان خواستن و نرسیدن، میان ساختن و فروپاشی"
زندگی چیزی کم دارد.
انگار رشد آدمها دقیقاً از همین نقطهها شروع میشود:
از جاهایی که درد هست، از جاهایی که میفهمیم قرار نیست همیشه در آرامش بمانیم.
رشد هیچوقت از پاکی کامل نمیآید.
از کشمکش میآید.
از دردی که ما را مجبور به نگاه کردن میکند.
آدمی چیزی را که در خودش نمیبیند، نمیتواند مهار کند.
چیزی را که مهار نکرده، نمیتواند رشد دهد.
چیزی را که رشد نداده، نمیتواند از آن عبور کند.
گاهی فکر میکنم ما بیشتر از آن چیزی که تصور میکنیم، درون همین تضادها زندگی میکنیم.
و شاید آزادی واقعی نه در حذف تاریکیها، که در بلد شدنِ حرکت بین نور و سایه است.
سایهها، بخشهای تاریک ذهن و غریزه، نهتنها دشمن نیستند بلکه به نوعی انرژی محرک زندگیاند. شناختشان به ما امکان میدهد تا به انتخابهای آگاهانه برسیم. انکارشان فقط ما را در برابرشان ناتوانتر میکند.
اگر این درگیری نباشد:
رشد نیست
تصمیم نیست
انتخاب نیست
معنا نیست
حرکت نیست
همهی زیباییهای انسانی"خلاقیت، عشق، ریسک، صبر، مقاومت، هنر، سخاوت"محصول کشمکشاند.
در صد سال تنهایی مارکز، یک خانواده کوچک به اندازه یک تاریخ بزرگ با خودش میجنگد خانواده بوئندیا یک نمونه فشرده از جامعه بشری است.
در دل روابط خانوادگی، همان نزاعهایی دیده میشود که تاریخ کشورها را شکل میدهد:
نیاز، قدرت، ترس، عشق، رقابت و تکرار اشتباهات.
پدر با پسر، خواهر با خواهر، نوه با مادر بزرگ.
هرکدام دنبال نیازهای خودشاناند و در همین مسیر، همدیگر را میسازند یا میشکنند.
مارکز انگار میخواهد بگوید انسان برای تخریب جهان، نیازی به چیزی بیرون از خودش ندارد؛
همانطور که برای ساختن هم نیازی به ابزاری بیرونی ندارد.
ذهن انسان، مخربترین و سازندهترین سلاحی است که میشناسیم.
آیا معنای زندگی همین چرخهی ساختن، خراب شدن، تلاش، خستگی، امید و ناامیدی است؟
بله.
این همان ریتمی است که انسان را انسان نگه میدارد.
افکار انسانی میتوانند جنگی را آغاز کنند یا صلحی را رقم بزنند. میتوانند رابطهای را نابود کنند یا زندگیای را بسازند.
وقتی بقایمان تهدید میشود، افکار تیز و وحشی بالا میآیند.
وقتی عشق، امنیت یا معنا را لمس میکنیم، همان افکار نرمترین شکل دنیا میشوند.
و عجیب اینجاست که اکثرشان پشت لبخندها، تعارفها و نقشهایی که بازی میکنیم پنهان میمانند.
یک انسان میتواند:
تمدنی بسازد
شهری را ویران کند
فرزندی را نجات دهد
جنگی را آغاز کند
ایدهای بدهد که جهان را دگرگون کند
قصهای بنویسد که نسلها را تغییر دهد
این قدرت، از سلاح بیرونی نیست.
از داخل است.
از همان جایی که:
نفس میکشد
میترسد
میخواهد
خشمگین میشود
عاشق میشود
میبخشد
میسازد
و میسوزاند
در نهایت آیا انسان واقعاً میتواند به آرامش کامل برسد؟
نمیدانم.
اما این را میدانم که مسیرِ رسیدن به آزادی از همین چرخهها میگذرد:
از آرامش و بیقراری،
از مبارزه و سازندگی،
از امید و ناامیدی،
از افتادن و دوباره بلند شدن.
شاید آزادیِ نهایی این نباشد که از همهی اینها رها شویم؛
شاید آزادی یعنی بلد باشیم در میانهی این دو دنیا نفس بکشیم
و راه خودمان را ادامه دهیم.
و باز همان سؤال تکرار میشود:
آیا میشود از همهی اینها فرار کرد؟
نه.
و شاید قرار هم نیست بتوانیم.
«فکر میکنم انسان آزاد نمیشود تا از خودش فرار کند؛
آزاد میشود وقتی یاد میگیرد با خودش کنار بیاید.
همانطور که هست، با تمام روشناییها و سایههایش.»
سفر شاهزاده خاکستری