قسم میخورم اگه یه نفر دیگه جلو من بگه «این رژیمو امتحان کن معجزهست»، احتمالاً پرت میکنم یه چیزی سمتش.
خستهم. واقعاً خستهم.
از چی؟ از رژیم. از شمردن کالری. از حذف نون. از نچشیدن غذاهای خوشمزه. از گفتن «نه مرسی» به یه تیکه کیک که تمام وجودم میخواست.
از زندگیای که همش خلاصه شده تو «چی خوردم؟»، «چند کیلو شدم؟»، «چرا این عدد تکون نمیخوره؟»
ده تا رژیم مختلف امتحان کردم. گیاهی، کتو، لوکارب، فستینگ، رژیم فلان سلبریتی، رژیم ۱۶۸، دمنوش لاغری، کرم چربیسوز (آره اونم)… هیچی. تهش فقط گشنگی بود، عصبانیت، خواب بد، دلدرد و حس بازنده بودن.
بدترین قسمت ماجرا اینه که بقیه فکر میکنن تو بیارادهای. «یه کم مقاومت کنی لاغر میشی!»
برادر من، خواهر من، من یه ساله دارم مقاومت میکنم، یه عمره دارم مقاومت میکنم. فقط نمیدونم دارم با کی میجنگم؟ با خودم؟ با بدنم؟ با کیلوگرم؟ با جامعه؟ با عکسای اینستاگرام؟
هر روز یه حس عجیب دارم با بدنم. یه روز ازش متنفرم، یه روز میخوام بغلش کنم، یه روز زار میزنم جلوی آینه. یه روز میگم ولش کن، یه روز دیگه رژیم جدیدی شروع میکنم. یه دایرهی لعنتی که تموم نمیشه.
امروز دیگه واقعاً بریدم. رفتم نونوایی، دوتا سنگک خریدم، تو راه یکیشو همونطور داغ و تازه با پنیر خوردم. بدون عذاب وجدان؟ نه. ولی با حس رهایی، آره.
اصلاً نمیخوام برسم به این نتیجه که «باید بدنمو دوست داشته باشم» یا «تغذیهی سالم بهتره» یا «همهمون خاصیم و باید سبک زندگی خودمونو پیدا کنیم». نه.
من فقط میخوام یه روز، فقط یه روز، بدون این فکر لعنتی که «چی خوردم؟» زندگی کنم. بدون حساب، بدون برنامه، بدون حس گناه.
همینه دیگه. چیز خاصی ندارم بگم. نه پیام الهامبخشی دارم، نه راهحل، نه دلگرمی. فقط یه نفرم که از رژیم خستهست.
فقط یه نفر که دلش یه لقمه نون و پنیر میخواد، بدون اینکه فکر کنه باید فردا صبح بره دوییدن که بسوزونهش.