چند روزیست عجیب شده ام. عجیب تر از خودم! آنقدر عجیب که خودم هم دیگر من را درک نمی کند. نمی دانم چرا ولی هر از چند گاهی پیش می آید. عصبانی می شوم ، عجیب می شوم ، پیچیده می شوم. همه من را به عنوان یک مثبت نگر می شناسند اما گاهی ...! تا حالا پیش آمده ساعت ها با خودت حرف بزنی؟! خود را در اتاق تاریکت حبس کنی و بر روی تخت به خلقتت فکر کنی؟! مثل دیوانه ای در یک هزارتوی پیچیده که تنها طراحش، طرح آن را می داند بدوی؟! می دانم ، تو هم فکر می کنی دیوانه ام. نمی دانم چرا اما خودم هم همین فرضیه را بار ها و بارها مرور کرده ام. بیچاره دوستانم ، البته خیلی خوشحالم که تعداد آنها از انگشت های دستم بیشتر نیست!! حداقل تعداد کمتری با دیوانگی من باید کنار بیایند. کاش همه فکر نمی کردند!!! حتی فکر های ساده! آخر می دانی ؟ فکر آدم را پیر میکند ، درگیر می کند ، آزار می دهد. کاش اگر بیش از حد فکر می کردیم مغزمان می سوخت!!!! دیوانه می شدیم تا دیگر فکر نکنیم. کاش هنوز در غارها بزرگترین مشکلمان ساختن نیزه ی تیزتر برای شکار بود. اگر بخواهم بگویم نه عمرم کفاف می دهد و نه حوصله ام یاری ام می کند . اما ای کاش ...