علیرضا«وای چقدر از این پسر بدم میاد، حسین این پسره کیه که انقدر دنبال آقای باکریه « شهید باکری» »
حسین:« می دونی این پسره مرحمت بالازاده است این پسر رفته بره ثبت نام کنه برای
جبهه ولی میگفتد تو نمی تونی بری هنوز کوچکی مرحمت غمگین میاد خونه وبه مامان و بابا میگه
من باید برم تهران هرچی می پرسن چرا میخوای بری ؟ میگه کار دارم و بلخره می ره تهران و از یک تاکسی می پرسه ساختمان ریاست جمهوری کجاست؟ تاکسی میگه ریس جمهور ! آخه پسر تو با رئیس جمهور چیکار داری؟ مرحمت میگه میخوام برم تاکسی بهش آدرس می ده مرحمت یک ساعت دیگه می رسه ساختمان ریاست جمهوری و می خواسته بره توی ساختمان ولی نمی گذارند چند دقیقه بعد آقا که رئیس جمهور بودن
میان بیرون و مرحمت هم می ره جلو پیش آقا و میگه دیگه نگذارید مداح ها و واعز ها روضه ی حضرت قاسم را بخوانند اقا میگن چرا ؟ وی میگه چون من هم مثل حضرت قاسم سیزده سالمه و امام حسین به حضرت قاسم اجازه ی میدان را دادند ولی نمی گذارند من بروم جبهه آقا تبسمی کردند و بعد نامه ای نوشتند وبه مرحمت دادند مرحمت هم به شهرشان رفت و نامه را به مسئول ها داد و آن ها هم او را فرستادند جبهه وبعد هم رفت توی گردان آقای باکری از آن وقت چسبیده به آقای باکری » علیرضا « کاشکی من با این پسر دوست میشدم چقدر پشیمانم از حرف زشتم »
داستان و خاطرات شهید مرحمت بالا زاده